ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات: حالا وقت آن بود که پدرم به قولش عمل کند. او چند وقت پیش با سفارشِ مادرم، قول دادهبود که اگر من دختر خوب و حرفشنو و درسخوانی شدم و یکضرب و البته با نمره خوب، امتحاناتم را قبول شدم، هرچه خواستم برایم تهیه کند؛ از کفش و لباس […]
ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات: حالا وقت آن بود که پدرم به قولش عمل کند. او چند وقت پیش با سفارشِ مادرم، قول دادهبود که اگر من دختر خوب و حرفشنو و درسخوانی شدم و یکضرب و البته با نمره خوب، امتحاناتم را قبول شدم، هرچه خواستم برایم تهیه کند؛ از کفش و لباس و موبایل گرفته تا یک ایرانگردی درست و حسابی با ماشین خودمان.
کارنامهام را که نشان پدرم دادم و لبخند او را که دیدم، قند توی دلم آب شد و خودم را در رخت و تیپ تازه و ریخت و شمایل جدید تصور کردم. خودم را توی آسمان و لابهلای ابرها میدیدم. ابرها عین پنبه بودند؛ حتی نرمتر و خیلی سبکتر. آدم دلش نمیآمد با کفش روی آنها راه برود. رو همین حساب، کفشهایم را که از رنگورو افتاده بودند و دستِکمی از کفشهای عمونوروز نداشتند، از پا درآوردم و با پاهای برهنه شروع کردم به دویدن و پریدن روی ابرها. وای چه کیفی داشت!
نرمی و لطافت ابرها، پاهایم را غلغلک میداد. حس خوبی داشتم و دوست نداشتم دل از این موقعیت جالب و لذتبخش بِکنم. باید به پدرم بگویم یک خانه بزرگ، روی ابرها بسازد. آنوقت من از آن بالا برای آدمهای روی زمین، دست تکان میدهم و گاهی وقتها هم دوستهایم را دعوت میکنم تا همه جای خانهمان را نشانشان بدهم، حتی باغچه حیاطمان را که مادرم سبزیهای آن را خودش کاشتهاست.
داشتم حسابی از هوای پاک بالای ابرها کِیف میکردم و برای این که کِیفم حسابی کوک شود، کفشهایم را که از پا درآورده بودم و در دست گرفته بودم، از همان بالا وِل کردم پایین.
کفشهای عمونوروزیام همینطور پایین میرفتند و به زمین نزدیک میشدند. چه اتفاقِ جالبی! کفشها داشتند روی خانهمان میافتادند!
کفشها پایین و پایینتر رفتند تا از شانس من، درست روی نورگیرِ پذیرایی افتادند. صدای جیرینگجیرینگ شکستن شیشهها را شنیدم. اول ترسیدم اما بعد خیالم راحت شد. چون من آن بالا بودم و دست پدر و مادرم به من نمیرسید که دمار از روزگارم دربیاورند.
شیشهها که خوبْ خُرد و خاکشیر شدند، صدای «وای» مادرم را هم شنیدم. بعد حس کردم یک چیزی به پک و پهلویم خورد؛ مثل لگد. نمیدانم چرا فکر کردم پهلویم درد گرفت! بعدش فریاد مادرم توی گوشم نشست:
– چیکار کردی با پاهای درازت، دختر؟ پارچ آب را شکستی! پاشو دیگر؛ بیدار شو!
-هُلم نده الآن میافتم!
– از کجا میافتی؟ پاشو، مدرسهات دیر شد!
پلکهایم را که باز کردم و مادرم را دیدم که با چشمهای غضبناک زُل زده به من، تازه متوجه شدم که عجب خوابی دیدم!
همینطور که داشتم خمیازه میکشیدم و پلکهایم را میمالیدم، خوابم را برای مادر تعریف کردم. مادرم لبخند معنیداری زد و گفت:
-خواب دیدی خیر باشد! تو سر موقع کلاسهایت را برو و درسهایت را خوب بخوان، من و پدرت سر قولمان هستیم.
مثل فنر از رختخواب بلند شدم و خودم را آماده کردم تا بروم مدرسه …
فال و طالع بینی امروز ۲۳ خرداد
3 ماه قبلچرا خلبانان ریش نمیگذارند؟
3 ماه قبلفال و طالع بینی امروز ۲۳ خرداد
فال روزانه خود و عزیزان تان را در ادامه بخوانید.
تیپ شلخته مهمان فوتبالی صداوسیما روی آنتن زنده!
تصویری از محمدرضا مهدوی در صداوسیما و کت عجیب او در فضای مجازی پربازتاب شد.
چرا خلبانان ریش نمیگذارند؟
اگرچه این موضوع ربطی به مقررات اداره هوانوردی فدرال (FAA) ندارد، اما بسیاری از خطوط هوایی بزرگ جهان قوانین سختگیرانهای در رابطه با موهای صورت دارند. برای مثال، هواپیمایی آمریکن خلبانان را ملزم میکند که پیش از انجام وظیفه موهای صورتشان را بتراشند.