زیرنویس، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: پس از ۵ گفتگو با خلبانان هواپیمای شکاری افپنج در سالهای دفاع مقدس، نوبت به امیر خلبان والی اویسی میرسد که علاوه بر افپنج، از مقطعی به بعد، بهصلاحدید شهید عباس بابایی، به هواپیمای افچهارده تامکت منتقل شد. اویسی اولینخلبانی است که موشک ایرانی سجیل را که […]
زیرنویس، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: پس از ۵ گفتگو با خلبانان هواپیمای شکاری افپنج در سالهای دفاع مقدس، نوبت به امیر خلبان والی اویسی میرسد که علاوه بر افپنج، از مقطعی به بعد، بهصلاحدید شهید عباس بابایی، به هواپیمای افچهارده تامکت منتقل شد. اویسی اولینخلبانی است که موشک ایرانی سجیل را که برای حفظ موشکهای پیشرفته فونیکس طراحی شده بود، شلیک کرد.
نوروز ۱۴۰۳ بهانه خوبی برای عیددیدنی و گپ و گفت با اینخلبان پیشکسوت بود. به اینترتیب ششمینگفتگوی پرونده افپنجیها که از شهریور ۱۴۰۲ در مهر باز شده، به خاطرات و کارنامه آموزشی و جنگی اینخلبان نیروی هوایی اختصاص دارد.
۵ گفتگوی دیگری که پیش از این با خلبانان افپنج انجام دادهایم، در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعهاند:
۱) گفتگو با آزاده جانباز غلامرضا یزد:
«موشک سوم که زیر هواپیما خورد با صندلیام پرتاب شدم»
۲) گفتگو با جانباز خلبان عباس رمضانی:
«روایت فردای انقلاب و ابراز محبت شدید مردم به خلبانان در حرم امامرضا (ع)»
«خاطره بمباران پایگاه اربیل در دومینروز جنگ / صدام یکسال دیرتر حمله میکرد به اهدافش میرسید»
«روایت ماموریت دوفروندی افپنجهایی که از سلیمانیه برنگشتند / تجربه بازگشت خلبان از مرگ»
۳) گفتگو با آزاده جانباز بهرام علیمرادی:
«روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن»
۴) گفتگو با امیر خلبان جلال آرام:
«پنج مهر ۵۹ بدترین روز پایگاه دزفول و خوزستان بود / مرتب پیام میدادند کمک کنید پل دارد سقوط میکند!»
«ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبانهای افپنج»
۵) گفتگو با جانباز خلبان عبدالله فرحناک
«خاطرات شبحی که به گردان تایگرها پیوست / جرمم این بود که بچهمسلمانم»
در ادامه مشروح گفتگو با امیر خلبان والی اویسی را میخوانیم؛
* جناب اویسی از ورودتان به نیروی هوایی شروع کنیم. چهسالی بود و چهسالی رفتید آمریکا؟
سال ۱۳۵۳ وقتی دیپلم گرفتم، تصمیم قطعی بود. شاید نیروی هوایی را نمیشناختم ولی به خلبانی علاقهمند بودم و اینطور با خودم عهد بسته بودم که اگر خلبانی نشد، میروم شغل پدرم. ایشان کامیوندار بود؛ کامیونهای باری و نفتکش داشت. وقتی به نیروی هوایی وارد شدم، اولینچیزی که به من ایراد گرفتند، بینی شکستهام بود. چون در جوانی بوکس کار میکردم و در اثر یکضربه، بینیام شکسته بود. احتمال دادم قبولم نکنند. تا اینزمزمه را شنیدم، دفترچه آماده به خدمت را گرفتم ولی خدا کمک کرد. وقتی برای معاینات رفتم، گفتند مساله بینی دو راه دارد: «یا اینکه یکماه صبر کنی تا رایگان در خود نیروی هوایی عمل شوی یا اینکه خودت بروی بیرون اقدام کنی!»
* آنموقع که مشخص نبود به چه رستهای میروید. مینتنس یا خلبانی!
نه مشخصاً براساس همانتصمیم میدانستم به خلبانی میروم.
* یعنی برای دانشکده خلبانی اقدام میکردید.
بله. دوستی داشتم که با هم کلکل داشتیم. او کار ویزیتوری میکرد. روزی که به او گفتم فردا میروم برای ثبتنام خلبانی، گفت من هم میآیم. حالا سر مساله عمل بینی، او داشت از من جلو میزد. دیدم باید سریع اقدام کنم. یکی از آشنایانمان گفت یکپرستار آشنا در یکدرمانگاه میشناسد. در عین حال گفت خلبانی را ول کن! اگر به همافری بروی به عمل بینی هم نیازی نیست. در جواب گفتم یا خلبانی یا اینکه دفترچه آماده به خدمت را گرفتهام و به سربازی میروم!
هزینه عمل بینی هزار تومان بود. از نظر اقتصادی وضع مالیام خوب بود. چون پدرم همانطور که گفتم ماشین داشت و فراوردههای نفتی را جابهجا میکرد.
* صاحبماشین بود یا رانندگی میکرد؟
هر دو؛ محل کارش هم پیمانکاری اویسی در خیابان انبار نفت بود. من با گواهینامه شخصی، کامیون میراندم. پایه یک نداشتم و اگر پلیس متوجه میشد بد میشد. اما بههرحال، درآمدم در آنزمان از درآمد یکستواندو که ۷ تومان بود، بیشتر بود. علاقهام به خلبانی بود و نمیخواستم وارد شغل پدری شوم. اما گفتم اگر مجبور شوم میروم. کار شاگرد و راننده را هم خودم میکردم و پول بیشتری پسانداز میکردم. بنابراین هزارتومان خرج عمل، چیزی نبود که نتوانم بپردازم. اسکناس هزارتومانی تازه آمده بود و من چندتا از آن داشتم.
دکتری که بینیام را عمل کرد، یهودی بود. شبانه از درمانگاه بیرون آمدم و هرچه اصرار کرد، شب را نماندم. مادر و پدرم ماجرا را نمیدانستند چون واقعاً مستقل بودم. همه کارهایم را خودم میکردم. تنهاچیزی که از رسیدگی پدرم به امور مدرسه به یاد دارم، این است که گاهی بپرسد «قابل قبول هستی یا نه؟»
بعد معاینات انجام شد و قبول شدم.
* هنوز وارد دانشکده نشده بودید؟
نه. بعد از قبولی در معاینات وارد شدم.
* وقتی وارد مرکز آموزشها شدید، نادر جهانبانی بود؟
بله. آنموقع با درجه سرلشکری، جانشین مرکز آموزشها بود. فرمانده مرکز هم سپهبد کمپانی بود. یکسرهنگ تاجور هم بود که فرمانده هنگ دانشجویان بود.
* که از نیروی زمینی آمده بود. درست است؟
بله. از نیروی زمینی آمده بود؛ آدمی بسیار منضبط و بسیار سختگیر؛ یکنظامی تمام عیار.
* شما مواجههای با جهانبانی داشتید؟ در کلاس یا آموزش؟
نه. آموزش نه. اما وقتی به مرکز آموزشها میآمد او را دیدم. ابهت خاصی داشت. یکبار هم وقتی از آمریکا برگشتم و به پایگاه یکم شکاری آمده بودم، آنجا دیدمش. در تیپ شکاری بودم. جهانبانی میآمد آنجا با افپنج پرواز میکرد.
* این برای چه سالی است؟
سال ۵۶. من ۵۳ استخدام نیروی هوایی شدم و ۵۶ برگشتم ایران. روزی جهانبانی را دیدم که از پرواز برگشت و دفتر پرواز را پر کرد و تنها رفت.
* یادتان هست مدل افپنجش چه بود؟ A و B؟
نه. مدلش را یادم نیست. وقتی آمد بیرون، من هم پشت سرش با فاصله آمدم بیرون. دیدم (امیرحسین) ربیعی فرمانده وقت نیرو با دارودسته و یکلشکر آدم پشت سرش میآیند. آمده بود بازدید. من روبروی ربیعی بودم و جهانبانی هم جلوی من. این را به چشم دیدم. در زمانی که روی ارشدیت خیلی تاکید میشد، ربیعی خیلی محکم به جهانبانی احترام گذاشت. جهانبانی هم دستش را کمی بالا آورد. دست هم نداد و از جلویش رد شد رفت.
* مثل اینکه با هم کدورت داشتهاند!
بله. همدوره بودند و کلکل داشتند و جهانبانی سرتر از او بود.
* منظورتان در پرواز است؟
بله.
* آخر ربیعی افچهار و جهانبانی افپنج میپرید.
نه افچهار هم میپرید. جهانبانی قدیمیتر از ربیعی بود. او با درجه ستوانیکی وارد نیروی هوایی شد، ولی ربیعی با درجه ستواندومی.
* پس میگوئید جهانبانی با افچهار هم پرواز میکرده؟
این را شنیدهام. خودم ندیدهام.
* اینمساله را عدهای رد میکنند و عدهای تأیید. عدهای میگویند فقط در آکروجت بود و با افپنج میپرید و عدهای هم میگویند با افچهار هم پریده است.
عکسش را هم با افچهار دیدهام. (تیمسار) خاتم هم همینطور بود. هم با افچهار میپرید، هم افپنج. ولی جهانبانی با افپنج، تنها و بدون معلم میپرید. اما با افچهار، باید با معلم میپرید. چون هم او و هم خاتم درجه بالا داشتند و طبق قانون باید با معلم میپریدند. آنزمان تمام اففوریها، اول با افپنج A و B پریدند. بعد از جمع شدن ایندومدل افپنج بود که بعضیها مستقیم به اففور میآمدند و اول کابین عقب و بعد کابین جلو میپریدند. اینها شاید کمی از ما قدیمیتر باشند. ولی قدیمیهایی مثل براتپور و صمدی، اول با افپنج ای و بی پریدهاند. E نپریدند. چون (اینمدل افپنج) بعد از اففور آمد.
برگردم به سال ۵۳ که وارد دانشکده خلبانی شدم. راهم دور بود. از شوق روز اول، چیزی نخوردم و رفتم دانشکده. بهخاطر گرسنگی از یکبقالی نزدیک مرکز آموزشها شیر و کیک خریدم و شروع کردم به خوردن. جلوی در یکاستوار جلویم را گرفت. «سرکار دانشجو تو فردا میخواهی افسر شوی! درست نیست در خیابان چیزی بخوری!» خلاصه، ربیعی احترام محکمی گذاشت. من سر درنیاوردم او که سرلشکر است، چگونه به جانشین مرکز آموزشها که سپهبد است، اینطور احترام میگذارد؟ بعداً بود که فهمیدم جهانبانی ابهت زیادی دارد. در واقع جانشین مرکز آموزشها کارهای نبود. به جهانبانی شغل نمیدادند و رژیم از او میترسید. آدمی خودرای بود.
* میگویند آمریکاییها با جهانبانی خوب نبودهاند.
دوستی داشتم که فوت کرد. خدا رحتمش کند. فنیِ نیروی هوایی بود. بعد رفت خلبانی. اولینکسی بود که از نیروی هوایی میرود و ایرانایر ویز را راه میاندازد. خاتم درجه سرگردی داشته و او سروان بوده که خاتم به او میگوید برو ایرانایر ویز را راه بندازد. او در دبیرستان همکلاس جهانبانی بوده است. تقریباً در نیروی هوایی هم همدوره بودند.
* اسمش را هم میفرمایید؟
کاپیتان عباسعلی عبداللهیفر؛ اولین کسی است که (بویینگ) ۷۴۷ را از یکقاره به قاره دیگر برد. همه بویینگیها او را میشناختند. زمانی که به ایر شویِ پاریس رفتم، در غرفه بویینگ، سراغش را میگرفتند. کارخانه بویینگ اولی را داد به پانآمریکن و دومی را به ایران. ایشان هم آنبویینگ را از همانجا (آمریکا) مستقیم آورد ایران. بویینگ SB بود.
او تعریف میکرد آمریکاییها به جهانبانی ویزا نمیدادند.
* ظاهراً پنتاگون مشکلاتی برای ورودش به آمریکا درست کرده بوده!
آقای عبداللهیفر در هواپیمایی ساها قائممقام من بود. نمازش را خصوصی میخواند و ندیدم اینآدم یک دروغ بگوید. بعضی میگویند دروغ نگویید ولی راستش را هم نگویید! ولی او میگفت باید همیشه راستش را بگویی! او میگفت آمریکا به جهانبانی ویزا نمیداد.
برگردم به سال ۵۳ که وارد دانشکده خلبانی شدم. راهم دور بود. از شوق روز اول، چیزی نخوردم و رفتم دانشکده. بهخاطر گرسنگی از یکبقالی نزدیک مرکز آموزشها شیر و کیک خریدم و شروع کردم به خوردن. جلوی در یکاستوار جلویم را گرفت. «سرکار دانشجو تو فردا میخواهی افسر شوی! درست نیست در خیابان چیزی بخوری!»
* دانشجو واقعاً نباید چیزی بخورد؟
بله. گفت کسی که لباس نظامی پوشیده، نباید چیزی دستش باشد و بخورد! این را یکاستوار به من یاد داد. دفعه دوم که میرفتم، باران میآمد و مادرم گفت چتر ببر! اتفاقاً اینبار هم جلوی در مرکز آموزشها، همین استوار من را دید و گفت «واقعا به تو آموزش ندادهاند نظامی نباید چتر دستش بگیرد؟ فقط میتوانی روی کلاهت کاور بکشی. بدنت باید خیس شود.»
* بارانی که میتوانید بپوشید!
خب دانشجو بودیم و دانشجوها بارانی نداشتند. بالاخره خودم را به آندوستم رساندم که کلکل داشتیم.
* اسمش را هم میگوئید؟
حسین طباطبایی. بعد از انقلاب بیرونش کردند. در افپنج بود. در آنمقطع ورود به دانشکده، چهارنفر بودیم. خسروی، نیکانجام، من و طباطبایی. خسروی هیکل ورزیده و قد بلندی داشت. طوری که با خودم گفتم اگر کسی خلبان بشود، اوست. ولی همان شب اول که مانور دادند، خسروی گریهاش گرفت.
* منظورتان همان خشم شب است؟
بله. پدرمان را درآوردند. آقا چهکسی دیپلم ریاضی دارد؟ فلانی. پس برو آشپزخانه! الکی و با همینسوالات پدر در میآوردند.
* شما هم بچهتهران بودید و نسبت به شهرستانیها بیشتر توجیه بودید.
بله. ما اینخسروی را دلداری میدادیم. صبح سرهنگ تاجور آمد و گفت بچهها کسی نباید در محوطه دست در جیب کند. با اینکه سرد بود، اگر کسی را میدید که دستش در جیب است، آنفرد باید جیبهایش را میدوخت. خلاصه اینخسروی بهخاطر مسائل و آموزههایی که گفته بودند باید از خانواده دور باشید، در پنجشنبهجمعه اول اینقدر گریه کرد که جنابسرهنگ تاجور دلش سوخت و گفت بگذارید اینبرود! رفتن همان و دیگر برنگشتن همان. یکی دیگر به اسم نیکانجام هم با ما بود که مشکل قلبی پیدا کرد و رفت.
این را هم بگویم که نمره زبانم در مدرسه ۲۵ صدم بود. ولی برای خلبانی، آنقدر در دانشکده خواندم و شبانهروز لغت حفظ کردم که توانستم آزمونها را پشت سر بگذارم و از نمره ۷۶ رشد کنم بروم بالا. اینمساله زبان شد ماجرای خرگوش و لاکپشت. یعنی بعضیها که زبانشان خیلی بهتر بود، به گردان پرواز راه پیدا نکردند، ولی من رفتم. بعضیها هم با پارتیبازی زودتر به آمریکا اعزام شدند.
* چهطور؟
رفته بودم حقوقم را از بانک بگیرم که بازداشت شدم و اینبازداشتی مانع از اعزامم شد.
* چرا؟ رفتن به بانک؟
اول باید افسرها حقوقشان را میگرفتند. سر اینمساله بازداشت شدم. یکی از افسرها که اتفاقاً آشنا بود مرا دید و داد و بیداد راه انداخت. به همیندلیل مدتی وقتم در دانشکده تلف شد و به آمریکا نرفتم. من از نظر زبان در کتاب ۲۴۰۰ بودم ولی دوستم که ۲۱۰۰ بود، با پارتیبازی رفته بود.
بههرحال بعد از بیگتست رفتم آمریکا. کار خدا بود که آمریکاییها هم در معاینات پزشکی نفهمیدند بینیام عمل شده و پرده وسط بینیام سوراخ است.
* در طول پروازها درد نداشتید؟
نه. مقداری سیستم بویاییام ایراد داشت. فقط گاهی هنگام ورزش که راه میرفتم یا میدویدم، صدای فسفس ناجوری میداد. الان هم که میدوم، نفسنفسم صدای ناجوری دارد.
* پس بهخاطر آنپارتیبازی، سال ۵۴ نرفتید و اعزامتان به سال ۵۵ افتاد؟
نه. یکماه فاصله افتاد. ۱۵ اسفند ۵۴ رفتم آمریکا. ۵ مارس بود.
* دورهتان چهقدر طول کشید؟
حدود دوسال. ۵۶ برگشتیم.
* احتمالاً آنجا با T41 و T37 و T38 پرواز کردهاید.
بله. آنقدر زبانم خوب شده بود که یککلاس را واش اِهد بزنم و بپرم بالا. سوپروایزر ما یکخانم بود که گفت «باشد! فقط باید یکمصاحبه کنی!» در مصاحبه یا همانامتحان شفاهی، کلمهای را از من پرسید که معنیاش را نمیدانستم. این شد که گفت «نه. نمیشود!» نشد آنیکطبقه را بپرم بالا که الان حکمتش را میفهمم.
* از همدورهایهایتان در آمریکا هم صحبت کنیم.
پیمان جزایری، عزت رحیمی، مرحوم محمدتقی نظامی، حسین جاویدپور، مرحوم رضا زعیم و شهید جواد حصاری که در سفر رفت، در هواپیما کنار هم نشستیم. او قبل از من یکبار با هواپیما به مشهد رفته بود و بلد بود. من تا آنزمان سوار هواپیما نشده بودم. از دیگر همدورهایها هم باید از مرحوم علیاصغر نصیری و شهید (منصور) ثبوتیپور نام ببرم که درست شب سال تحویل ۱۳۶۴ شهید شد.
* از کدام پایگاه؟
تبریز.
* اسکرامبل بود؟
رفتند اسکورت (هواپیمای) فرندشیپی که هوانیروزیها را از اصفهان میآورد ارومیه. با رستم ابراهیمزاده بود. ثبوتیپور لید بود. من باید جای او میرفتم. زودتر از او لیدرسه شدم. بهنظرم سر شهادت ثبوتیپور، فرمانده پایگاه اشتباه کرد. ثبوتیپور را مرتب تحت فشار میگذاشتند که ساعت پرواز لازم را پر کند. به همینخاطر آنروز گفتند او برود. دو نفر را برای پرواز اسکرامبل و دو نفر را کپ در نظر گرفته بودند. به من گفتند تو بمان برای کپ، او برود. دوتاییشان بهخاطر ابر، مرتب ارتفاع را کم میکنند و ناگهان روبروی خود تپهای را میبینند. همهجا هم برف بوده و خوب تشخیص ندادهاند. به همینخاطر خوردند به کوه. رستم ابراهیمزده اهل سنت بود و یکی از پلهای اتوبان نیایش به اسم اوست. به خاطر سواد بالایش او را مسئول یکنواختی کرده بودند. با او به کنگفو میرفتم که آنجا درد دل میکرد. میگفت «عیب ندارد من در بال ثبوتیپور میپرم ولی نباید اینقدر او را پوش کنند. (فشار بیاورند) ولی من خودم را نجات میدهم. اگر رفتیم و دیدم اشکال دارد، بریک میکنم و برمیگردم تَکَن شوت میکنم.»
* پس او زنده ماند.
نه. اول لید به کوه خورد و شماره دو بریک کرد. ولی در بریک دیساورینت میشود و اشتباه میکند. در ارتفاع پایین که بریک کنی، زمین و آسمان را تشخیص نمیدهد. به همیندلیل ابراهیمزاده در حالت پشت و رو خورد زمین. ولی ثبوتیپور ایمپکتایجکت شد؛ حالتیکه هواپیما میخورد زمین یا به کوه؛ صندلی میپرد بیرون ولی چترش باز نمیشود.
خیلی دوست داشتم بروم افپنج. بهرام امامی هم با ما بود که داییاش تیمسار خامنهای در ستاد تاکتیکی مسئول بود. او اطلاعات داشت و میگفت «اگر برویم افپنج، خلبان F16 میشویم. ولی اگر برویم اففور، همانجا میمانیم.» ما که نمیدانستیم افپنج و شانزده چیست ولی روی حساب حرف او ناراحت بودیم که در کلاس اففور هستیم آقای (حسین) میرعشقالله فرمانده بود و مرا مأمور کرد بروم کارهای رستم ابراهیمزاده را در ارومیه انجام دهم. رفتم در لشکر ارومیه مستقر شدم. آنموقع آقای حسنی امام جمعه بود. روز ۲ فروردین است و همهجا و همه مغازهها هم بسته. گفتیم اینها مهمان دارند و همه هم ضدانقلاب، همه هم مسلح! اما آقای حسنی گفت عیب ندارد! دستور داد یکنانوایی سریع پخت کند؛ فقط برای اینها. برنج، چای، شکر و همهچیز را هم گفت بروید از فلانمغازه بگیرید. مسجد ختم هم از مساجد شیعیان هماهنگ شد ولی آقای حسنی گفت همه بیایند. همه هم آمدند و کسی کارشان نداشت.
* شما سال ۵۶ برگشتید ایران که خوردید به انقلاب. رفتید پایگاه یکم.
بله. ما را گذاشتند گردان اففور. خیلی دوست داشتم بروم افپنج. بهرام امامی هم با ما بود که داییاش تیمسار خامنهای در ستاد تاکتیکی مسئول بود. او اطلاعات داشت و میگفت «اگر برویم افپنج، خلبان F16 میشویم. ولی اگر برویم اففور، همانجا میمانیم.» ما که نمیدانستیم افپنج و شانزده چیست ولی روی حساب حرف او ناراحت بودیم که در کلاس اففور هستیم. پیمان جزایری و عزت رحیمی (سال ۶۶ رفت امتحان پزشکی داد و پزشکی قبول شد. خلبانی را رها کرد. دوست داشت پزشک هوایی شود ولی کمکش نکردند. قبلش در اصفهان معلم خلبان PC7 شده بود.) گفتند برویم ستاد.
* برای اعتراض؟
بله. میگفتند چرا بهرام امامی رفته افپنج؟ ما هم برویم. گفتم «فایده ندارد. باید پارتی داشته باشید.» رفتند و تبیه شدند. سرگرد (محمد) فاتحچهر فرمانده گردانمان و سروان صدیق هم افسر عملیات گردان بود.
* هوشنگ صدیق؟
بله. ولی کسی از فاتحچهر و صدیق نمیترسید. همه از یک سروان حیدرزاده اهل قم میترسیدند. به او میگفتند بلوند افریقایی. جذبه داشت و تا میآمد در میرفتیم. یکی از بچههای دیگرمان هم کاظم حیدرزاده بود که افچهاردهی شد.
آخرهای کلاس بود که یکروز فاتحچهر آمد و گفت «بچهها خبر بدی برایتان دارم. دیگر نمیتوانید اینکلاس را ادامه بدهید و نامهای آمده که باید برای افپنج بروید دزفول!» ما قند در دلمان آب شد ولی جزایری که کارهای بچگانه میکرد و ۱۸ سالش بود، گفت «جناب سرگرد ما همه یکگوسفند نذر کردهایم برویم افپنج! شما میگوئید متاسفم؟» فاتحچهر خیلی ناراحت شد. چون روی اففور تعصب داشت. براتپور را دیدهای؟ او هم همینطور روی اففور تعصب دارد. فاتحچهر با شنیدن حرف جزایری، گفت: «خاک بر سرتان! شما لیاقت اففور را ندارید. بروید همانافپنج. اصلاً ادامه نمیخواهد. همین الان تعطیلش کنید.» قرار بود تا شنبه بمانیم بعد برویم. ولی او کلاس را تعطیل کرد.
به اینترتیب خودمان را به دزفول معرفی کردیم؛ قشنگترین پایگاه ایران. هر نوع میوهای بگویید آنجا پیدا میشد. پایگاهش هم کوچک و جمعو جور و زیبا.
* پس ۵۶ رفتید دزفول.
بله.
* آنجا آقای (اسماعیل) امیدی را دیدید؟
بله آنموقع آنجا معلم بود.
* معلم شما هم شد.
بله. ولی معلم اصلی من یک آمریکایی به اسم وینریک بود.
* معلم آقای (بهرام) علیمرادی هم بوده است.
که در جنگ ویتنام پرواز کرده بود.
* بله خودش است.
بداخلاق بود. علیمرادی هم همدوره من بود. او یکگردان و من گردان دیگر بودم.
* گردانهای ۴۱ و ۴۲.
او ۴۲ بود و ما ۴۱. فرمانده ما (مرتضی) فرزانه بود که خندهاش را ندیدیم تا اینکه انقلاب شد. الان در یکآسایشگاه سالمندان در آمریکاست. اخیراً عکسش را در آنآسایشگاه دیدم. از دیدن حال و روزش گریهام گرفت. اینمرد با آنابهتش برای خودش قدرقدرتی بود. با اینکه خیلی سختگیر بود، خیلی دوستش داشتم. آدم درستی بود. اگر کسی از زیر کار در میرفت، سختگیری میکرد. ایشان، مسلمان و مؤمن واقعیِ قبل از انقلاب بود. دقت کنید! مسلمان قبل از انقلاب با بعد از انقلاب تفاوت دارد ها!
* پس چرا الان آمریکاست؟
برای اینکه اذیتش کردند. این را به شهید اردستانی هم گفتم.
* فرزانه زمان جنگ فرمانده پایگاه تبریز بود دیگر!
گفتم «حاجمصطفی چهطور شد ناگهان فرزانه را از گردونه خارج کردند؟» گفت «گاهی تر و خشک با هم میسوزند.» بینید! فرزانه مؤمن صد در صد بود. کسی بود که خانمش محجبه پیش از انقلاب بود. خیلی فرق میکند! قبل از انقلاب، آنهم خلبان، خیلی حرف است خانمش محجبه باشد. در هیچمراسم و جشنی که میگرفتند با خانمش نمیآمد. ما مجرد بودیم و میرفتیم. آنموقع کسی جرأت نمیکرد به یک نظامی بگوید «حاجی» ولی به او میگفتند «حاجیفرزانه». نمیگفتند جناب سرگرد. تازه وقتی انقلاب شد فهمیدیم در نهان چهقدر شبنامه و اعلامیه پخش کرده و چه کارها کرده است! یکی او بود و یکی بهروز سلیمانی؛ افسر عملیات گردان ۴۲.
فرزانه مؤمن صد در صد بود. کسی بود که خانمش محجبه پیش از انقلاب بود. خیلی فرق میکند! قبل از انقلاب، آنهم خلبان، خیلی حرف است خانمش محجبه باشد. در هیچمراسم و جشنی که میگرفتند با خانمش نمیآمد. ما مجرد بودیم و میرفتیم. آنموقع کسی جرأت نمیکرد به یک نظامی بگوید «حاجی» ولی به او میگفتند «حاجیفرزانه». نمیگفتند جناب سرگرد. تازه وقتی انقلاب شد فهمیدیم در نهان چهقدر شبنامه و اعلامیه پخش کرده و چه کارها کرده است! یکی او بود و یکی بهروز سلیمانی؛ افسر عملیات گردان ۴۲ فرزانه آدم بداخلاقی به نظر میرسید. ما به در دزفول به گردانی رفتیم که او فرماندهاش بود. امیدی، محمد حقشناس، یونس خوشبین، مرحوم (عباس) آریننژاد و حسینی هم بودند.
به خاطر جریان بنیصدر تمام فرمانده پایگاهها را عزل کردند. به اینترتیب، فرزانه و گلچین هم که فرمانده پایگاه و کاندیدای فرماندهی نیرو بودند، کنار گذاشته شدند.
* همدوره هم بودهاند.
بله. کلکل داشتند ولی احتمال فرماندهی نیرو برای فرزانه بیشتر بود. ولی جریان بنیصدر باعث شد گلچین قهر کند و فرزانه هم بازنشت شود و برود.
* خودش بازنشسته شد یا بازنشتش کردند؟
نه. بازنشسش کردند. زمانی میگفتند در تهران فرشفروشی دارد. این را هم بگویم که ما در حقش بدی کردیم.
* چرا؟ پشتش درنیامدید؟
نه. مربوط به شلوغیهای انقلاب و پس از انقلاب است. سر تعطیلی و مرخصیگرفتن اذیتش کردیم. جوان و شروشور بودیم. ۳۵ نفر از بچهها نگهبانی و پایگاه را ترک کردیم و آمدیم تهران. بعد هم برگشتیم پایگاه.
این هم در تاریخ نیست؛ اولینفرمانده نیروی هوایی تیمسار مصطفوی است؛ ولی برای یکروز. فردایش قبول نکرد و نفر بعدی جایگزین شد. خودم در رادیو خبر انتصابش را شنیدم.
در دزفول اولینکاری که پس از انقلاب شد، این بود که جورابچی فرمانده ضداطلاعات را گرفتند. او متوسل شد به فرزانه. گفت «حاجی فرزانه زن و بچهام را به تو سپردم. من رفتم.»
* آدم بدی بود؟
بله. البته کشته نشد ولی ضداطلاعاتی بود و زندانیاش کردند. کارهای عجیب غریبی هم کرد. در روزهای انقلاب هم شایعات الکی پخش میکرد که «اگر از پایگاه بروید بیرون با شما چه میکنند و چه میشود!» ریختند و اندیشمک را با رهبری او غارت کردند. فرزانه به او گفت «خیالت راحت باشد. نگران زن و بچهات نباش! با من!»
قرار بود فرزانه فرمانده پایگاه شود. اما ما ۳۵ نفر که همه مجرد بودیم، اینماجرا را وتو کردیم. بنا بود رأی بگیرند که چهکسی فرمانده شود. سروان (محمدرضا) شاهی خیلی خوشبرخورد و خوشخنده بود. ما او را انتخاب کردیم. چنگیز سپهر سروان بود. یکروز یککلت به کمرش بسته بود و رفت روی ماشین و گفت «فرمانده پایگاه سرگرد فرزانه! من هم جانشیناش!»
ما خیلی هرجومرج طلب بودیم و شلوغ میکردیم. فرزانه میخواست یکجوری ما را رد کند برویم. گفت میخواهم به شما مرخصی بدهم. آنزمان سرپرست پایگاه بود. در شرایطی که به ما دو روز هم مرخصی نمیدادند، گفت «من به شما یکماه مرخصی میدهم. پاسداری بدهید ولی در دو دسته. یکدسته پاسداری بدهد یکدسته مرخصی برود. اینطور به شما یکماه مرخصی میدهم.» ما هم گفتیم «نه نمیشود! یکمنطقه را به ما بدهید پاسداریاش با ما. POL را به ما بدهید!»؛ منطقهای که ویژه ماشینهای حامل سوخت است. او هم قبول کرد.
آنروزها بخشی از پایگاه را قرق کردیم و هرج و مرجی به پا شد که بیا و ببین! ملت را تا صبح اسیر کردیم. تیراندازی و بگیر و ببند شد و خلاصه که در حقش نامردی کردیم. فردا صبحش همه ما را جمع کرد و گفت «نمیخواهد پاسداری بدهید! همه بروید مرخصی!» بعد از یکماه هم که آمدیم، شروع کردیم به شیطنت که فرزانه نباید فرمانده پایگاه شود.
بعد هم بازنشستهکردنها و بازخریدکردنها شروع شد.
* چنگیز سپهر هم بود.
بله.
میدیدم مرتب فهرست تصفیه میآید. به همیندلیل رفتم گواهینامه پایهیک گرفتم که اگر بیرونم کردند، بیکار نمانم. صحبتِ سال ۵۸ است. بعد دیدم تصفیه نشدم. تعدادی از ما ماندیم. گفتند «بروید تهران. خلبان نمیخواهیم.» به اینترتیب رفتیم دانشگاه شهید ستاری امروز که آنموقع پادگان بود. آنجا کلاس و دوره میدیدیم؛ مباحث فنی و مسائلی از ایندست. جوانترین خلبانها بودیم. آنجا بودیم که جنگ شد * ولی فرزانه در فهرست نبود.
او از ترس ما در رفت. درخواست کرد برود تبریز. رفت و آنجا شد فرمانده پایگاه. در تبریز و دزفول خیلیها را تصفیه کردند.
* شما که تصفیه نشدید؟
نه ولی جرأت نمیکردم از فامیلم استفاده کنم. فقط اسم کوچکم را میگفتم؛ والی.
* بهخاطر تیمسار اویسی؟
بله. میدیدم مرتب فهرست تصفیه میآید. به همیندلیل رفتم گواهینامه پایهیک گرفتم که اگر بیرونم کردند، بیکار نمانم. صحبتِ سال ۵۸ است. بعد دیدم تصفیه نشدم. تعدادی از ما ماندیم. گفتند «بروید تهران. خلبان نمیخواهیم.» به اینترتیب رفتیم دانشگاه شهید ستاری امروز که آنموقع پادگان بود. آنجا کلاس و دوره میدیدیم؛ مباحث فنی و مسائلی از ایندست. جوانترین خلبانها بودیم. آنجا بودیم که جنگ شد.
* پس شروع جنگ را در پایگاه دزفول نبودید.
بله.
* چون آقای علیمرادی و (جلا) آرام روز اول جنگ آنجا بودهاند.
نه. ما تهران بودیم. من و زعیم، مصطفی طباطبایی، افراسیاب قاسمی و … حدود ۳۰ نفر بودیم.
* پس با اینحساب در عملیات ۱۴۰ فروندی نبودهاید.
بله نبودم. جنگ که شروع شد مصطفی طباطبایی روز دوم رفت دزفول. به ما گفت «بچهها دارند قلع و قمع میشوند. باید برویم دزفول.» هیچکس به ما نگفت باید بروید. خودمان رفتیم پیش تیمسار مافی که از اقوام رضا زعیم بود. گفتیم میخواهیم برویم دزفول. از ما اصرار و از او انکار. در نهایت، از ۳۰ نفری که رفته بودیم، تهران ۶ نفر داوطلب شدیم برویم دزفول؛ من و زعیم و ثبوتیپور و قاسمی و عزتالله رحیمی و یکنفر دیگر که اسمش یادم نیست.
* و رفتید برای پرواز جنگی.
بله. سوار C130 شدیم. سه یا چهار روز سوار میشدیم. هواپیما بلند میشد و وسط راه وضعیت قرمز میشد، برمیگشت تهران. تا غروب صبر میکردیم و بعد هم هیچ. تا بالاخره روز چهارم موفق شدیم به دزفول برسیم. آنجا بود که مصطفی طباطبایی، یکافپنج را برد عربستان. اینقدر او را اذیت کردند که اینکار را کرد. اردستانی هم رفت هواپیما را آورد. ببینید، اینفرد خیلی وطنپرست و مذهبی بود. خانوادهاش هم همه محجبه بودند. ولی خیلی اذیتش کردند که اینکار را کرد.
* پس در افپنجیها هم خائن داشتهایم!
بله. پدرش همدوره شهید رجایی بود. چون میدانید که رجایی هم نیروی هوایی بوده است. طباطبایی مؤمن درست و حسابی بود. اصلاً هم اهل هیچچیزی نبود. در روزهای فشار روی پایگاه دزفول طباطبایی شوخی میکرد و وقتی با توپ پایگاه را میزدند، با خنده میگفت «آقا دارند در پایگاه را میزنند!»
ما پروازهایمان کامل نشده بود. گِت را انجام نداده بودیم. یعنی ایر تو گراند را پریده بودیم، ولی تاکتیکیاش را نپریده بودیم.
* در مقطع شروع جنگ لیدر سه بودید؟
نه.
* پس نان لیدر بودید؟
بله. چند راید در کابین عقب افپنج F پریدیم تا تقریباً اواسط بهمن ۵۹ که گفتند بروید اصفهان. هرکدام باید دوسه راید گت میپریدیم و دوباره برمیگشتیم. در اصفهان کپ میپریدیم. بعداً که فهمیدند دو خلبان نانلیدر دارند همراه هم در اصفهان کپ میپرند متوجه شدند چه اشتباهی شده است. آنجا گفتند بروید از شیراز هواپیمایی را به دزفول بیاورید؛ هواپیمایی که INS (ناوبری) ندارد. چهطور برویم؟ ۳ فروند افپنچ میرود و ۳ تای دیگر را میآورد. یعنی ۳ تا میرویم ۶ تا برمیگردیم. برای اینماموریت با چهکسانی بودیم؟ دانشپور که یکدرجه گرفته بود و (حسین) هاشمی که هر دو، همدوره بودند.
* آقای هاشمی که در شیراز است.
بله. اینها با هم کلکلداشتند. دانشپور به هاشمی گفت «یکهواپیما بردار برو شیراز شب بمان! فردا صبح زود یک هواپیما پرواز FCF دارد. آن را انجام بده بعد ما میآییم میرویم اصفهان از آنجا هم میرویم دزفول.» هاشمی گفت چهکسی داوطلب است با من بیاید؟ گفتم من شیرازی نیستم ولی خواهرم بوشهر است میآیم. این شد که با او رفتم.
صبح فردا ساعت ۱۰ شد که آمد. بیخیال و داشمشتی مسلک بود. دانشپور که از ساعت ۹ آمده بود گفت کجاست؟ گفتم نمیدانم جناب سرگرد! هاشمی ساعت ۱۰ آمد. دانشپور به او گفت «هاشمی برو FCF». هاشمی گفت «هوا ابر است. نمیشود.» دانشپور هم گفت برو! این شد که من و آقای هاشمی رفتیم پرواز. اواخر پرواز، یکسوراخ در ابر پیدا کرد و آمدیم بنشینیم که ناگهان مثل اینکه یکپرده روی هواپیما بکشی، تودهای ما را فرا گرفت. یکپرده سفید را دیدم که آمد روی سر من. دیدم جفت موتورها رفت و فایرلایتها روشن شدند. هواپیما دست او بود و من کابین عقبش. اما هواپیما را با مهارت نشاند. وقتی هواپیما داشت مینشست، خودم را باز کردم که به محض نشستن سریع از کابین خارج شوم اما وقتی هواپیما ایستاد، دیدم حسینآقای هاشمی، جناب سرگرد پایین است و ما تازه ایستادهایم ببینیم از کجا برویم پایین! فریاد میزد «بیا پایین! بیا پایین! هواپیما آتش گرفته!» من هم سریع از روی بال پریدم پایین.
به دسته پرندهها برخورد کرده بودیم که رفته بودند داخل موتور. اول فکر کردم روغن هیدرولیک هواپیماست که روی بدنه پاشیده اما متوجه شدم خون پرندههاست.
آقای دانشپور آمد و گفت عیب ندارد. هواپیما را بگذارید. با یک هواپیمای دیگر از آنیکیباند برویم. در آنپرواز، هواپیمای افراسیاب قاسمی بود که INS نداشت. یادش به خیر! آنروزها پسر بزرگم آرش تازه به دنیا آمده بود. میآمدم تهران یکهفته میماندم و سههفته در دزفول میپریدم. وقتی به دنیا آمد، از پشت شیشه او را دیدم و رفتم.
* شما چون نانلیدر بودید بیشتر کپ و درون مرزی بودید دیگر. درست است؟ برونمرزی که نداشتید؟
برونمرزی را کابین عقب میرفتیم.
* یعنی با افپنج F میرفتید؟
بله. با (محمدعلی) فرزین خدا بیامرز رفتم. دوسه راید در دزفول و بعد آمدیم تبریز.
* با E میپریدید و خودتان لیدر سه شده بودید؟
بله.
* چه سالی رفتید تبریز؟
اواسط سال ۶۰. مرداد و شهریور بود.
* آنجا دیگر برونمرزی بود؟
بله با محمدنادری، جعفر وارسته، کاظم عباسنژادی و قربانی که فوت کرد، به SM (مأموریت ویژه) میرفتیم. اردستانی من را گذاشته بود در کاروان باشم تا کمتر پرواز کنم. اما زیاد میرفتم و به همیندلیل، زود لیدرسه شدم. اردستانی میخواست من را لیدر کند. به همیندلیل یکبار به قربانی گفت «بگذار اویسی لید باشد!» او گفت «نه! خودم باید لید باشم.» اردستانی خدابیامرز به من گفت «کاری نداشته باش! با هم که رفتیم، لید را به تو میدهم.» و اینکار را میکرد.
قرار شده بود بیاییم برای افچهارده.
* علت اینانتقال چه بود؟ به تشخیص شهید بابایی بود؟
گفته بود تعدادی را بیاورند برای افچهارده. تِز اش این بود که یکگردان بمباران تأسیس کند.
* با افچهارده.
بله.
* صحبتِ چهسالی است؟
اواخر سال ۶۴ اینتز را داد.
* پس شما ۶۰ تا ۶۴ تبریز بودید؟
بله.
* وینگمن بودید.
نه لید هم بودم.
* با همان کار شهید اردستانی.
بله اول شدم لیدر سه محدود. بعد هم لیدر سه شدم. ساعت پروازم بالا بود.
* چه قدر ساعت پرواز داشتید؟
حدود هزار و ۱۰۰ ساعت. ۷۰۰ ساعت که بودم، شدم لیدر سه محدود. یکی از شرطهای رفتن به افچهارده، لیدرسه بودن بود.
* آقای اویسی در افپنج سانحه هم دادید؟
بله. آقای وارسته باید میرفت دافوس؛ من هم باید میرفتم افچهارده. ایشان فرمانده گردان بود. به او گفته بودم «من دارم میروم افچهارده! آنجا دیگر از لو لِوِل و برونمرزی خبری نیست. کاری کن یک برونمرزی برویم.» گفت باشد. تسویهحسابم را هم کرده بودم و میتوانستم پرواز نکنم. دو روز بعدش باید میرفتم اصفهان.
تز اردستانی این بود که اگر در پروازها دوخلبان قدیمی کنار هم بروند، بهتر است و امکان سانحه کمتر میشود. حرف من را قبول نکرد که یکقدیمی و یکجدیدی را کنار هم بگذارد. در نهایت هم دو سانحه دادیم. عباس رمضانی و فرشید اسکندری را زدند. علت حرف من این بود که همدورهایها همدیگر را قبول ندارند. ولی خلبان جدیدی، به حرف قدیمیتر گوش میکند.
بگذارید درباره صمد بالازاده هم بگویم؛ بعد به وارسته برمیگردیم. یکی از کارهای من این بود که نقشه پروازها را تهیه کنم. هر روز برای عملیات نقشه میکشیدم و زمان را حفظ کرده بودم. هر روز هوا خراب میشد یا میگفتند دشمن منتظرمان است. شاید یکهفته هر روز صبح زود میرفتیم یک SM را انجام بدهیم اما نمیشد. یکروز من و صمد بالازاده بودیم که گفتند به جای دوتا، سهتایی بروید. نقشه من را گرفتند و رفتند. یکیشان خورد زمین.
* مأموریت کجا بود؟
اربیل و هوسنجق و یک نقطه دیگر. سه تا شدند. قرار بود من و بالازاده برویم اربیل را بزنیم ولی نقشه را گرفتند و سهتا شدند. کسی که قرار بود برود اربیل، نقشه ما را گرفت که الان فوت کرده است. در برگشت یکیشان سوخت کم آورد و پرید بیرون. به نظر میآمد سنر (باک مرکزی) را آن نکرده که بنزین کم آورد.
وقتی میخواستیم SM برویم، میگفتند «میخواهیم ساعت ۴ یا ۵ میخواهیم قربانی کنیم. بیا بالا!» برای آنماموریت هم که با وارسته رفتم، همین را گفت. صبح فردایش رفتم کاماندپُست و پرسیدم با که بروم؟ گفت با خودم. وارسته خلبان بسیار ماهری بود. وقتی بهعنوان وینگمن با او میپریدم، لید را میداد و میگفت «یکرول بزن!» سخت است رول بزنی و کسی در بالت بایستد. رول میزدی و میدیدی وارسته در بالت ایستاده. یا مثلاً ناگهان میدیدی یکافپنج، بهطور اینورت (وارونه) در بالت ایستاده است. یکبار حمید نجفی از دزفول میآمد تبریز بنشیند. هوا خراب شد. بهعلت خرابی هوا وارسته آمد کاروان. گفتم جنابسروان به او (نجفی) بگوییم برود همدان بنشیند؟ گفت «به ما چه؟ ما افسر کاروانیم. فقط میگوئیم چرخت پایین است. گو اِراند! تو هم حرف نزن!» نجفی گفت میروم در بال ایرانایر میروم مینشینم. گفتم «ای بابا جناب وارسته؟ بگوییم نرود؟» گفت نه نمیخواهد. نجفی آمد در بال ایران ایر، اما بریک کرد. رفت همدان بنشیند که سوخت کم آورد. شانسش این بود که بنزینش کم بود و توانست سینهمال در برف بنشیند. خودش میگوید چرخهایش را از قصد نزده ولی بقیه میگویند یادش رفته چرخ را بزند و اگر میزد کله معلق میزد و میرفت توی دره.
* برگردیم به بحث وارسته.
ما را بریف کرد برویم SM. گفت رادیو را خاموش میکنی و حرف نمیزنی. از اینجا و آنجا میرویم تا آخر.
* محلش کجا بود؟
باید میرفتیم پالایشگاه اربیل را میزدیم. همهچیز با علامت بود؛ نه با برج صحبت کردیم نه با هم. بعداً ایشان گفت «گفته بودم وقتی بمبها را زدیم رادیو را روشن کنیم!» حالا یا من نشنیده بودم یا او نگفته بود؛ رادیوی من خاموش ماند. بعد از زدن بمبها دیدیم صحرای کربلاست! میزدند! من فکر میکردم او را میزدند. نگو دارند مرا میزدند! خطای چشم بود. ارتفاع پایین بود و او هم قرص و محکم چسبیده بود کف زمین. وقتی به کوه میرسید هواپیما را اینورت میکرد. حقیقتش من اینتجربه و قابلیت را نداشتم. او که اینورت میکرد، من G منفی میدادم. هواپیما پف میکرد و این پفکردن باعث میشد گلولهها بالای سرم بخورند. بزن بزنی بود!
دریاچه ارومیه را که دیدم وارسته گفت «هواپیمای من را زدهاند. بیا مرا چک کن!» رفتم دیدم بال راستش اینقدر (یکبغل با دستهای گشوده) سوراخ شده است. با ۵۷ زده بودند از آنطرف (بال) آمده بود بیرون. گفتم چرخت را بزن! زد. اِمِرجنسی زد. هیدرولیک نداشت. چرخ را بهطور مکانیکی پایین زد. (منصور محمدی) آزاد در کاروان بود که چرخ و فلپش را اوکی اعلام کردم. آزاد پرسید «والی بنزینات قدری هست (باند) اصلی بنشینی من او را ۱۲ بنشانم؟» گفتم آره میآیم. گفت «پس تو دور بزن از باند ۳۰ بیا.» وارسته رفت پایین و من رفتم باند ۳۰. حساب کنید وارسته نشسته و من هم با بنزین کم دارم میآیم. آزاد دلداری میداد «والی تحمل کن! گو اراند نکنیها!» تبریز آنموقع یکباند داشت؛ یک باند و یک تاکسیوی. حالا من هی پایین و پایینتر میآیم و میبینم باند هنوز شلوغ است و ملت در باند هستند. دیگر نزدیک بود تاچ کنم، دستم رفت موتور بدهم، که دیدم باند خالی شد. هنوز یکی دو نفر توی باند بودند که هواپیما را روی باند زمین گذاشتم. هواپیمای وارسته هیدرولیک و همهچیز را از دست داده بود.
جالب بود که وارسته معروف به لیدر وینگمنکُش بود. یعنی هروقت وینگمن برده بود، آنوینگمن را زده بودند. اینبار اما وینگمن نخورده بود؛ خودش خورده بود. معروف بود مُهره مار دارد. بعد از اینپرواز او رفت دافوس؛ من رفتم افچهارده. بعد از یکسال از دافوس برگشت. آمد چک شد و رفت پرواز. اینجا باز بهجای اینکه وینگمن را بزنند، خودش را زدند که اسیر شد. اسم وینگمنش یادم رفته است.
* هاشم نعمتی.
اولینپرواز بعد از چکشدنش هم بود. من هم آنزمان افچهارده بودم.
* یکمقایسه بین افچهارده و افپنج! کدامش را بیشتر دوست دارید؟
راستش، افپنج را بیشتر دوست دارم.
* چرا؟ چون مهارتهای خلبانی بیشتر در آن مطرح است و همهچیز دستی است؟
بله. همهچیز را خودت انجام میدهی. افچهارده، کامیپوتر است. آنجا ولی هنر پرواز است. در افچهارده باید سواد داشته باشی.
* کابین عقبش افسر تسلیحات است و خلبان نیست.
بله خلبان نیست، ولی میتواند خلبان هم باشد.
* استیک ندارد.
بله ولی یکی مثل مرحوم (عباس) حزین از کابین عقب هم پرواز میکرد.
* محمد مسبوق چهطور؟ با آنشلیک معروفش که با یکموشک سههواپیما را انداخت!
بله. اینها کابینعقبهای حرفهای بودند. اگر میخواستی خوب از افچهارده استفاده کنی، کابین عقب و کابین جلوی باسواد میخواست. پرواز افچهارده ساده بود ولی اینکه من از افپنج خوشم میآید، بهخاطر این است که همهچیز منیوآلی بود. من بعداً روی T33 هم معلم شدم. از همه بیشتر دوستش داشتم. یعنی جنگ جهانی دوم و همهچیزش دستی بود. خودت عمل میکردی.
رستمی اول مخالف بود. کسانی که با افچهارده بمب زدهاند عبارتاند از: رستمی در کابین جلو. کابین عقبْ عباس بابایی و کابین عقبْ اردستانی. با اینکه بابایی هم افچهاردهی و کابین جلو بوده است. سر اینمساله هم کلکل داشتهاند. بعد (ناصر) معصومپرست را میبرند کابین عقبِ رستمی. یکبار بابایی عقبش نشست* اصلاً شیوه رزم افچهارده با افپنج و افچهار خیلی فرق میکند؛ در جنگ ما البته. اگر (موشک) فونیکس میخواستید بزنید که از کیلومترها دروتر میزدید. اگرهم M9 سایدوایندر و M7 اسپارو و … شلیک میکردید، دورتر از هدف بودید و… فاصله زیاد بود. مثلاً آن اینورتِ آقای وارسته که میگویید در افچهارده لزوم و معنایی ندارد.
لو لول رفتن افچهارده سختتر بود. تکنولوژی پیچیدهای داشت. بابایی ما را برای بمباران به اف چهارده آورد. اول به بوشهر منتقل شدیم و آنجا پرواز کردیم.
این را بگویم که در افچهارده فقط سهنفر در جهان، در کابین جلو بمب زدهاند. جایی اینحرف را زدم که به بعضیها برخورد. اما واقعیت است. یکی از اینسهنفر اردستانی بود.
* اردستانی با افچهارده بمب زده؟
بله. که (شهرام) رستمی اول مخالف بود. کسانی که با افچهارده بمب زدهاند عبارتاند از: رستمی در کابین جلو. کابین عقبْ عباس بابایی و کابین عقبْ اردستانی. با اینکه بابایی هم افچهاردهی و کابین جلو بوده است. سر اینمساله هم کلکل داشتهاند. بعد (ناصر) معصومپرست را میبرند کابین عقبِ رستمی. یکبار بابایی عقبش نشست.
* بمبهایی که با افچهارده میزدند، MK بودند؟
بله. MK82 و MK84.
* MK82 پانصد پوندی بود. نه؟
بله. اینبمبها ۵۰۰ و هزارپوندی بودند.
* از ارتفاع بالا میزدند؟
نه نه! دوگونه بود. یکنوعش اسکیپ میزدند و یکی لافبامبینگ که من زدم. لافبامبینگ را فقط اففور دارد.
* ولی افپنج هم دارد ها!
نه. افپنج بهصورت منیوآلی میزد. من هم اینطور بمب زدهام. ما منیوآلی میزدیم. اففور دستگاه دارد و نشان میدهد کجا پاپ کن، کجا رول کن و کجا بزن! همه را نشان میدهد. افچهارده و افپنج نشان نمیدهند. رستمی چون اففور پریده بود، به ما یاد داد و ما در افچهارده منیوآلی لافبامبینگ میکردیم. ۵۵۰ نات میرفتیم میکشیدیم بالا و میزدیم و سریع میآمدیم پایین. بمبها به خاطر ارتفاع پرواز میکردند؛ مثل وتر مثل قایم الزاویه.
* زیر افچهارده چند بمب MK82 میخورد؟
ما ۴ تا MK84 میبستیم.
* موشک هم میبردید برای درگیری؟
بله. بمب هم داشت. یکی از قدیمیهای افچهارده مخالف آمدن اردستانی بود. چون قدیمی بود اسمش را نمیآورم. میگفت یا باید معلم باشد یا معلم کابین عقب! حتی پایلوت افچهارده نمیتواند کابین عقب بنشیند.
* ولی بابایی مینشست.
او معلم بود دیگر. میتوانست. ولی نمیخواست.
در درجه ستوانی وقتی مانور سنتو بود، با پاکستانیها ایر تو ایر انجام میداد. آنها یک خلبان داشتند به نام «هیرو» که به انگلیسی یعنی قهرمان. اینهیرو، چند میگ هندی را زده بود. اردستانی در مانور، با درجه ستوانی از او که سرگرد بود، شات میگیرد. معروف است که هیرو آستینهایش را بالا میزد. بعد از اینکه اردستانی در مانور او را بهطور مثالی زد، در گردان آستینها را زد پایین و گفت از این به بعد من هیرو نیستم. او (اردستانی) هیرو است * بابایی هم واقعاً کلکل داشت؟
نه.
* چون اصلاً به شخصیتش نمیخورد.
بله. درست است.
* اردستانی چهطور؟
او کمی (کلکل) داشت. برای خودش قدرقدرتی بود. در درجه ستوانی وقتی مانور سنتو بود، با پاکستانیها ایر تو ایر انجام میداد. آنها یک خلبان داشتند به نام «هیرو» که به انگلیسی یعنی قهرمان. اینهیرو، چند میگ هندی را زده بود. اردستانی در مانور، با درجه ستوانی از او که سرگرد بود، شات میگیرد. معروف است که هیرو آستینهایش را بالا میزد. بعد از اینکه اردستانی در مانور او را بهطور مثالی زد، در گردان آستینها را زد پایین و گفت از این به بعد من هیرو نیستم. او (اردستانی) هیرو است.
* چه آدم منصفی بوده!
بله. خیلی حرف است. اردستانی خلبان بسیار خوبی بود. نترس بود. وقتی ما آموزش پرواز میدیدیم، معلم شد؛ در گردان ما.
* در دزفول؟
بله. وقتی بمبها را زیر افچهارده گذاشتند، رستمی من و صمد ابراهیمی را برای کابین جلو چک کرد؛ کابین عقب هم یوسف احمدی و ناصر معصومپرست. اینها برای بمباران چک شدند ولی ما فقط برای لافبامبینگ.
* علت لاف بامبینگ چه بود؟ چرا از اینتکنیک استفاده میکردیم؟
چون در آن، رادار شما را نمیبیند. ناگهان میآیی بالا و میزنی و فرار میکنی. اما در مدل اسکیپ ارتفاع پایین میآمدیم. بعد کمی بالا میآمدیم و پپ! بمب را میزدیم و بعد دوباره کف زمین میرفتیم. علت دوم این است که بمب باید در ارتفاع خاصی آرم (مسلح) شود. باید به بمب فرصت بدهی فینهایش باز شود. گاهی عمل نمیکرد. چون ارتفاع پایین بود و فرصت نمیکرد مسلح شود. دو نوع بمب داشتیم؛ لو دِرَگ و های درگ. لو درگ را از پایین میزدی ولیهای درگ را از بالا رها میکردی. با لاف بامبینگ تعداد هواپیماهای تلفات ما، خیلی کمتر شد.
در لاف بامبینگ پالایشگاه نمیزدیم. سریع رد میشدیم.
* پس در زدن تاسیسات لاف بامبینگ میزدید.
بله. اگر هدف بزرگ بود لافبامبینگ میکردیم. برای ما بله؛ برای اففور نه. چون ممکن بود ۱۰۰ متر ۵۰ متر اینطرفتر بخورد. یکصدم ثانیه باعث میشد بمب یکمایل آنطرفتر بخورد.
* شما از سال ۶۴ رفتید افچهارده که شامل پرواز در داخل مرز خودی بود.
اولش کپ، پوشش، اسکورت و عکاسی و بمباران بود. بعد خلیج فارس بودیم.
* در جنگیدن با میراژها بودید؟
بله. با (عزیز) نصیرزاده که الان جانشین سردار (محمد) باقری است، بودم. ایشان آنزمان ستوان بود.
* شما کابین جلو بودید؟
بله. من سروان بودم. با درجه سروانی خلبان فرمانده و لیدر یک شدم. معمولاً با درجه سرهنگی لیدر یک میشوند.
در افچهارده موشک کم بود. بابایی دستور داده بود «هرکه موشک بزند، باید خودش را به بازداشتگاه معرفی کند. دیگر موشک نزنید!»
* پس با چه باید میزدید؟
میگفت هدف فراری دادن است. جنگ میخواهد طولانی شود.
* آقای ابراهیمی یکخاطره در اینباره دارد؛ اینکه در خلیجفارس بدون زدن موشک سه میراژ را انداخت.
صمد، هم معلم افپنج بوده، هم معلم افچهارده، هم معلم PC7 و هم معلم T33. یک ایجکت هم داشته. یکی از خلبانهای شجاع نیروی هوایی است.
بابایی اینطور گفته بود. ما هم ناراحت بودیم ولی دیدیم درست میگوید. اگر جنگ طولانی میشد، باید هواپیما و موشک میداشتیم. بعد هم چون فینیکس کم بود، طرح موشک سجیل را مطرح کردند.
* همان هاگ دیگر!
بله. هاگ را تبدیل کردند به…
* فونیکس؟
نه. در سطح اسپارو شد؛ کمی بهتر. اول که طراحی کردند گفتند فقط سجیل را ببندید. دیگر ام ناین هم نبندید. یعنی روی هواپیما، گان (مسلسل) داری و سجیل.
* چندتا میشد بست؟
۲ تا؛ اول طراحیاش.
* این، زحمت شهید ستاری بود؟
بله و البته فردی که الان فوت کرده. او طراحیاش کرد. آنمرحوم از بچههای جهاد خودکفایی بود و همراه تیمسار (عطاالله) بازرگان زحمت طراحی را کشیدند. تستهایی انجام شد و بعدش موشک را زیر هواپیماها بستند. اولین موشک عملیاتی سجیل را من در خلیج فارس زدم. داستانش جالب است.
سلطانی رو عقبی لاک کرده بود. وقتی به رنجی رسیدیم که باید میزدیم (گفته بودند در ۱۰ مایل بزنید) زدم. تا آنلحظه بمب زده بودم ولی موشک نزده بودم. گفته بودند پس از شلیک، موشک میآید از جلوی هواپیما میرود و آن را میبینی. هرچه صبر کردیم خبری نشد ناگهان دیدیم اوه اوه! یکهواپیما روبرویمان است و داریم میخوریم به هم. نگو ما روی عقبی لاک کردهایم و اینجلویی همینطور برای خودش آمده است. موشک هم افتاده بود توی آب من شماره یک بودم. شماره دوی من آقای (غلامحسین) هاشمپور بود. من موشک سجیل داشتم و شماره دوی فینیکس. یکی، سجیلی یکی، فینیکسی میرفتیم که اگر این کار نکرد، آنیکی کار کند. هاشمپور ابورت کرد. باید جایگزین میآمد که شهید بیطرف بود با سروان (عطا) معصومی در کابین عقبش. اینطور هر دو هواپیما سجیلی شدند. در موقعیتی قرار گرفتیم که باید هدف را میزدیم.
* هواپیما بود؟
بله. من فقط کف آب میپریدم. به قاسم سلطانی کابین عقبم هم اطمینان داشتم که تارگتها را میگیرد. دو هدف را گرفت. یکهدف اینجا بود و یکی جلوترش. باید روی هدف جلویی لاک میکرد. اینها بهصورت تریل میآمدند. من نمیدیدم، چون فقط پرواز میکردم. عیب هم که میگرفتند میگفتم «آقا شما آتاری بازی کن، ببین جرات میکنی امتیازت را نگاه کنی؟» به همیندلیل اصلاً TID را نگاه نمیکردم ببینم روی چه لاک کرده. سلطانی رو عقبی لاک کرده بود. وقتی به رنجی رسیدیم که باید میزدیم (گفته بودند در ۱۰ مایل بزنید) زدم. تا آنلحظه بمب زده بودم ولی موشک نزده بودم. گفته بودند پس از شلیک، موشک میآید از جلوی هواپیما میرود و آن را میبینی. هرچه صبر کردیم خبری نشد ناگهان دیدیم اوه اوه! یکهواپیما روبرویمان است و داریم میخوریم به هم. نگو ما روی عقبی لاک کردهایم و اینجلویی همینطور برای خودش آمده است. موشک هم افتاده بود توی آب. بیطرف که در بال من بود گفت موشکت افتاد توی آب.
* سجیل مثل فونیکس میرفت؟
نه. فونیکس اول از زیر هواپیما رها میشود. بعد میآید از جلوی هواپیما کلایم میکند و میرود بالا و از بالای سر به هدف برخورد میکند.
* میخورد توی فرق سرش!
به خاطر همین هیچراه فراری ندارد. یعنی هرکاری کند، نمیتواند از دست فونیکس در برود. موشکهای دیگر مثل راداری و حرارتی نه. اینطور نیستند. راداری که با امواج رادار هدایت میشود و حرارتی هم حرارت اگزوز هدف را دنبال میکند. موشک سجیل هم عین اسپارو میرفت.
یکدفعه دیدیم هواپیما روبرویمان است. فکر کردم هاریرر است. هواپیمای میراژ از جلو شبیه هاریر است. او که برای خودش گیج میخورد؛ از ما گیجتر. ترسیدم بخوریم به هم. هواپیما را سریع کشیدم بالا و از روی سرش رد شدم. تازه فهمید ای داد بیداد! چهخطری تهدیدش میکرده!
* او هم شما را نگرفته بود؟
اصلاً ندیده بود. رادار من آن عقبی را گرفته بود و موشک را برای او زده بودم. وقتی رد شدم به دومی گفت. من در حال بریک، دومی را دیدم. ACM را زدم بالا و موشک دوم را هم بهسمتش شلیک کردم. آن هم نرفت.
* افتاد توی آب؟
بله. بعداً فهمیدیم. من دنبالش کردم. نزدیکش بودم و میخواستم با گان بزنم. گان هم فاصله کم میخواهد. دو سه مایلی نمیشود. باید داخل یکمایل میشدم. باید زاویه میگرفتم که از جلو بِرْس بگیرم رویش. برای شلیک با گان، باید پوزیشن بگیری. از پشت نمیشود. چون گلولهها از کنارش عبور میکند. بهترین فاصله هم ۷۰۰ پا تا نیممایل است.
او بریک کرد و برگشت. به اینترتیب موقعیت زدن را داد به من. افتادم دنبالش. ولی چیزی جز گان نداشتم. موشک سجیل را هم گفته بودند از عقب نزنید. فقط هِد آن و از روبرو. موشک حرارتی هم نداشتم.
هر دو هواپیما بمبهایشان را ریختند و فرار کردند. بیطرف به من گفت هر دو موشکات افتاد توی آب. بعد از ماموریت، زنگ میزدند به بابایی که اویسی موشک زده است. او هم میگفت «نه ببم جان! بیطرف زَدَست!» میگفتند بابا او زده! خودش اینجاست! میگفت نه بیطرف زَدَست.» تیم بررسی فرستادند که رستمی آمد. گفتم من جرات نمیکردم نگاه کنم. چون کف آب پرواز میکردم. همانماجرای آتاری را برایش تعریف کردم. دقت کردهاید که اگر هنگام بازی میخواستی جدی بازی کنی، نمیتوانستی امتیازت را پایین صفحه نگاه کنی وقتی رد شد به بیطرف گفتم «بریک! بریک تو دِرای!» گفتم تارگت فلانجاست. من هم از اینطرف افتادم دنبال آنیکی.
* که با گان بزنید؟
بله. زدم توی افتربرنر. بنزین هم داشتیم و خیالمان راحت بود. بیطرف هم رفت دنبال آنیکی. رفتیم تا نزدیکهای مرز کویت. رادار هی داد و بیداد میکرد که برگردید. من هم جواب نمیدادم. اما هرچه میرفتیم دیدیم نمیشود.
* نمیرسیدید؟
بله. نمیشد.
* میراژ هم تند و تیز است.
بعد از چندلحظه رادار گفت زدید؟ گفتم نه موشکمان نرفت. گفتند زدید که! گفتم نه. حالا میآییم پایین صحبت میکنیم. وقتی آمدیم گفتند هواپیما خورده زمین. حالا علتش چه بود؟ خلبان زده بود توی AB (افتربرنر) و بمبهایش را ریخته بود.
* یعنی ماموریتشان را انجام ندادند.
نه. هر دو هواپیما بمبهایشان را ریختند و فرار کردند. بیطرف به من گفت هر دو موشکات افتاد توی آب. بعد از ماموریت، زنگ میزدند به بابایی که اویسی موشک زده است. او هم میگفت «نه ببم جان! بیطرف زَدَست!» میگفتند بابا او زده! خودش اینجاست! میگفت نه بیطرف زَدَست.» تیم بررسی فرستادند که رستمی آمد. گفتم من جرات نمیکردم نگاه کنم. چون کف آب پرواز میکردم. همانماجرای آتاری را برایش تعریف کردم. دقت کردهاید که اگر هنگام بازی میخواستی جدی بازی کنی، نمیتوانستی امتیازت را پایین صفحه نگاه کنی.
بعد فهمیدند اشکال موشک این است که هِد اِیْم (هدف از روبرو) ندارد. اینطور شد که ایناشکال را برطرف کردند. طراحش یکهمافر بسیار قَدَر بود. الکترونیکمن بسیار خوبی بود. گفت «من این سجیل را درست کردم. فرداست که بگویند به درد نمیخورد و موشک جدید خریدیم.» یعنی ناامیدانه کار را انجام داد. موشکها را تصحیح کردند و در آخر جنگ در عملیات مرصاد، عادلی…
* اسدالله…
یک سوخو را با آن زد که خورد زمین.
* چه جالب! من فکر کردم فقط افچهار و افپنج در مرصاد منافقین را بمباران کردهاند.
نه آقای عادلی با همینسجیل آنسوخو را زد.
* سجیلِ اصلاحشده.
که شد سلاح سازمانی.
در جنگ خلیج فارس هدف دشمن این بود که شاهرگ حیاتی ما را قطع کند و نگذارد کشتیها از تنگه هرمز عبور کنند. چون کشتیها بیمه نبودند و میرفتند محموله نفتی خود را تحویل میدادند و برمیگشتند. شهید بابایی را خدا رحمت کند! واقعاً یک استراتژیست بود. برای اینکه ساعت پروازها را کم کند، هواپیما زودتر برسند و کشتیها را اسکورت کنند، دستور داد افچهارده ها بروند…
* امیدیه؟
نه بوشهر.
* قرارگاه رعد را آنجا تشکیل دادند؟
قرارگاه رعد در امیدیه و برای همان بحث برونمرزی بمباران و لافبامبینگ بود؛ با افپنج و اففور و افچهاردهها. ولی در بحث شاهرگ حیاتی اقتصاد، افچهاردهها که قبلاً در اصفهان و شیراز بودند، به بوشهر منتقل شدند. قبلاً باید سوختگیری هوایی میکردند تا بمانند.
نصیرزاده گفت بزنیم. سیستم را آرم کرده بودم که هم کابین جلو بتواند بزند هم عقب. گفتم صبر کن مطمئن بشویم. کمی رفتیم جلوتر و هواپیما را دیدیم. موشک را فایر کردیم. دوتا بودند که پشت سر هم بودند. ما اولی را زدیم. خلبانش پرید بیرون و قشنگ چترش را دیدم که باز شد. ولی آنیکی بریک کرد. در رادار هم دیدیم برگشت و رو به میهن پشت به دشمن فرار را به قرار ترجیح داد. بعدها گفتند این هم قبل از رسیدن به کویت خورده زمین ما هم به بوشهر رفتیم. اسکرامبل که میزدند بلافاصله بلند میشدیم. اسکرامبل افچهارده ۱۵ دقیقه است. ما اینزمان را در بوشهر به ۷ دقیقه رساندیم. روزی با آقای نصیرزاده که در افچهارده شاگردم بود، رفتیم برای اسکرامبل. کابین عقب من بود. به طرف هدف رفتیم. داشتند برای زدن کشتیها میآمدند. گروه پشت سرشان هم برای زدن جزیره خارک. وقتی افچهارده بلند میشد، ماموریتشان را کنسل میکردند. دسته بمبارانیها برگشتند ولی کشتیزنها آمدند. آقای نصیرزاده خلبان بسیار باسواد و نترس و با جراتی بود! آدم از پرواز با او لذت میبرد. دستگاههای رهگیری همه در کابین عقب و تحت کنترل او بودند. مانورهای قشنگی انجام دادیم و در بهترین موقعیت برای زدن هواپیمای عراقی قرار گرفتیم. نمیدانستیم میراژ است. نصیرزاده گفت بزنیم. سیستم را آرم کرده بودم که هم کابین جلو بتواند بزند هم عقب. گفتم صبر کن مطمئن بشویم. کمی رفتیم جلوتر و هواپیما را دیدیم. موشک را فایر کردیم. دوتا بودند که پشت سر هم بودند. ما اولی را زدیم. خلبانش پرید بیرون و قشنگ چترش را دیدم که باز شد. ولی آنیکی بریک کرد. در رادار هم دیدیم برگشت و رو به میهن پشت به دشمن فرار را به قرار ترجیح داد. بعدها گفتند این هم قبل از رسیدن به کویت خورده زمین.
ما در جزیره فارسی بودیم؛ کنار جزیره عربی که اینهواپیما را زدیم. ناو آمریکا در جزیره عربی لنگر انداخته بود. فاصله آننقطه از بوشهر زیاد بود. به نیروی دریایی اطلاع دادیم هلی کوپتر بفرستد. خودمان هم روی اینخلبان که در آب بود، اوربیت کردیم تا اتفاقی برایش نیافتد. دیدیم اینطور بنزینمان نمیرسد. در نتیجه گفتیم اسکرامبل دوم بیاید پوشش بدهد تا هلیکوپتر برسد. هواپیمای دوم، حسین خلیلی بود با علیرضا برخور (همدوره آقای نصیرزاده). گفتیم منطقه را ترک میکنیم و مختصات را به آنها دادیم. اینها که نزدیک شدند، دیدند هلیکوپتر آمریکایی زودتر رسیده است. رادار هم اعلام کرد هلی کوپتر آمریکایی در منطقه است. برخور هم در رادیو شروع به داد و فریاد کرد.
* آخر هم خلبان را بردند؟
بله. تام کوپر نویسنده اتریشی کتابی دارد که اینماجرا در آن اشاره شده است.
* به بحث افپنج برگردیم!
اردستانی و شهید صمد نقدی خیلی به هم نزدیک بودند. اردستانی خیلی دوستش داشت و او را بهعنوان وینگمناش میبرد ماموریت. نقدی خیلی شجاع و کمی بیانضباط بود. البته اینبیانضباطی در جنگ خیلی کمک کرد. در پرواز بیانضباط بود؛ نه در زندگی. صمد در رژه با یکوینگمن جوان سانحه داد و شهید شد. لو لول رفته بودند و میخواستند بعد از رژه از تهران به تبریز برگردند. اما زمین خوردند و شهید شدند. با اینکه صمد دوست صمیمی اردستانی بود، اردستانی خیلی سفت ایستاده بود که چون بیانضباطی کرده، شهید اعلام نشود و باید حق و حقوق هواپیما را از اموالش بگیرند.
* نتیجه چه شد؟ گرفتند؟
نه. ولی واقعاً جدی میگفت. قیافه نمیگرفت. دلش برای بچهها میسوخت که اینطور مفت و مجانی زمین نخورند. نقدی کسی بود که قهرمان جنگ بود و مدال فتح داشت و واقعاً اردستانی رویش حساب میکرد. برای سرش جایزه گذاشته بودند. دل اردستانی هم میسوخت و نمیخواست قهرمانان دیگر را از دست بدهیم. او کسی را که فرار کرده بود به خدمت برگرداند و پشتش ایستاد.
* آنفرد جواب اعتماد اردستانی را درست داد؟
بله. در آموزش ماند و خیلی خوب کار کرد. صمد اهل مزاح بود. در تپه تیمسار (محل اقامت فرمانده پایگاه دزفول در سالهای پیش از انقلاب) با هم بودیم. هر روز عدهای شهید میشدند. یکروز آمد گفت بچهها من در شهر بودم. یکپیرزن یکشربت بهلیمو به من داد و گفت این را نذر خلبانها کردهام. خب آنروزها مردم خیلی نذری میآوردند. از تخم مرغ گرفته تا گوسفند و همهچیز. صمد گفت اینشیشه شربت نذر خلبانهاست و همه باید بخورند. به همیندلیل آن را ریخت در یکسطل ۲۰ لیتری آب. هم زد و گفت همه باید بخورند.
کمی که گذشت، گفت بچهها من بعد از اینشربت، سرم درد گرفته است. نکند این پیرزن عراقی بوده! نکند شربت مسموم بوده باشد! این را که گفت همه سردرد گرفتند. من هم سردرد گرفتم. یکی از بچهها که اصلاً حالش به هم خورد. بگیر و ببند شد و حفاظت اطلاعات آمد. حالا صمد میگفت آقا به خدا خودم رفتم خریدم! خواستم مزاح کنم! ما هر روز کشته میدهیم. خواستم کمی با بچهها شوخی کنم! اما کسی باور نمیکرد. میگفتند حالا که گندش درآمده اینطور میگویی. این شربت را بردند و همه آزمایشهای علمی را رویش انجام دادند. اما در نهایت گفتند حتی شربت بهلیمو هم در آن پیدا نکردیم. آب خالی است! صمد با آب خالی همه را سر کار گذاشته بود.
بگذارید از صمد بالازاده هم بگویم که با هم پرواز میرفتیم. یکبار رفته بودیم دزفول. صمد عادت داشت صبحها شیرجه بزند توی استخر. بعد بیاید صبحانه بخورد. یکشب بچهها برای اینکه با او شوخی کنند، آب استخر را خالی کردند. شانس آوردیم کمی آب کف استخر مانده بود. چون صمد صبح فردا، دیده و ندیده، شیرجه زد توی استخر و با سر خورد کف استخر. صمد بیهوش شد و او را بردیم دکتر که برای مدتی گراند شد.
* چه سالی بود؟
سال ۶۲.
* عجیب است. آقای بالازاده که تا آخر جنگ پرواز کرد.
بله. او هم از آنهایی بود که بازخرید شده بودند. ولی برگشت آمد. حتی بعد از جنگ هم ماموریت برون مرزی انجام داد.
* پس گراندشدنش چندروز بیشتر نبوده است.
بله. سرش ورم کرده بود. اما با آنحال میگفت پرواز میکنم. بدن خوب و قدرتمندی داشت. اما میگفتند نمیشود. بالاخره با مکافات رفت زودتر از موعد خودش را از گراندی درآورد.
* آنخاطره فرودتان و آقای فرحناک را هم بگویید!
ما سههفته دزفول بودیم، یکهفته برای استراحت میآمدیم تهران آلرت میپریدیم. یکروز در تهران با (مجید) تقوی بودیم. خاطرم نیست. یا با تقوی بودم یا وارسته. اسم اسکرامبل، اسکار بود؛ هم اففور هم افپنج. اسکرامبل زدند و بلند شدیم. نگو منظورشان از اسم اسکار، اسکرامبل اففور بوده است. کمی که گذشت، رادار گفت «افپنج چرا بلند شده؟ منظور ما اففور بود.» زمان پرواز ما از ۷ صبح به بعد بود. اما چون زودتر آمده بودیم، فکر میکردیم برای ما اسکرامبل زدهاند.
هواپیما سنگین بود. حالا باید بنشینیم.
* اینکه میگویید سنگین….
یعنی بنزینش پر است و موشک دارد.
* افپنجی که برای آلرت بلند میشد سر دوبالش موشک سایدوایندر دارد. دیگر چه؟
سنر تنک با ۲۷۵ گالن بنزین.
برایم تعریف کرد «داشتم خودم را میکشتم که کلید در کاروان را پیدا کنم بروم داخل. شما را میدیدم که میآیید و میدانستم سنگین هستید. خودم اینتجربه را داشتم و احتمال اینکه هر لحظه استال کنید و بیافتید زیاد بود.» من بیتجربه بودم و واید میگشتم؛ یعنی مثل وقتی که هواپیما سبک است. اما او تجربه بالایی داشت. میگفت میزدم توی سرم که به تو گو اراند بدهم. محمود عظیمی هم همینطور در فاینال خورد زمین. اگر اشتباه نکنم با ذوقیمقدم بود؛ به خاطر گردش شدید در بیس * یعنی غیر از ایندوموشک، موشک دیگر نداشتید؟
نه. ولی با آنهمه بنزین نشستن ما خطرناک بود. اول صبح بود و به آقای فرحناک گفته بودند افپنج دارد با اینوضعیت میآید بنشیند. او میخواست به کاروان برود. برایم تعریف کرد «داشتم خودم را میکشتم که کلید در کاروان را پیدا کنم بروم داخل. شما را میدیدم که میآیید و میدانستم سنگین هستید. خودم اینتجربه را داشتم و احتمال اینکه هر لحظه استال کنید و بیافتید زیاد بود.» من بیتجربه بودم و واید میگشتم؛ یعنی مثل وقتی که هواپیما سبک است. اما او تجربه بالایی داشت. میگفت میزدم توی سرم که به تو گو اراند بدهم. محمود عظیمی هم همینطور در فاینال خورد زمین. اگر اشتباه نکنم با ذوقیمقدم بود؛ به خاطر گردش شدید در بیس. هواپیمای آنها افپنج A یا B بود. برای ما E.
آقای فرحناک میگفت کلید در کاروان را پیدا نکردم و تو آمدی نشستی. آقا وقتی هواپیما سنگین است، باید بیس را کمی وایدتر بگیری. مثل C130 بگردی. اما تو مثل هواپیمایی گشتی که سبک است. در حالیکه افپنج آنبال و امکانات فانتوم را ندارد. میدانید که به آقای فرحناک میگویند خلبان اِمِرجنسی!
* بله
از (نصرالله) عرفانی بگویم. جانشین نیرو بود. میگفت «بهترین شغل جانشینی است؛ اختیارات الی ماشالله، مسئولیت کم.» روز اول فروردین من و ایشان اسکرامبل بودیم.
* چهسالی؟
۱۳۶۲. اتفاقاً سال تحویل را در آلرت بودیم. اسکرامبل زدند و بلند شدیم.
* پایگاه تبریز.
بله. رفتیم و تارگت برگشت. کمی روی دریاچه پرواز کردیم و بنزینمان شد ۲ هزارپوند. گفتند برگردید. وقتی برگشتیم، رادار گفت هدفها دوباره برگشتند. ما ارتفاعمان پایین بود. عرفانی دوباره برگشت سمت هدف؛ من هم در بالش. انداخت کف زمین دِ برو که رفتیم! بنزین داشت کم میشد. دیدم شد ۱۸۰۰ پوند. سر ۲ هزارتا باید برگردیم. در رادیو گفتم شماره ۲، ۱۸۰۰ تا. گفت راجر! توی دلم گفتم اینکه نشد حرف! بنزین خیلی کم است و این دارد کف زمین میرود. شد ۱۵۰۰ پوند. حدود ۵۰ پایی و کف زمین بودیم. گفتم «نامبر تو، ۱۵۰۰!» خیلی محکم گفت «شات آپ!» ایبابا! یعنی چه؟ ناراحت شدم و گفتم به جهنم! فوقش میپریم بیرون و یقه او را میگیرند! رفتیم داخل خاک عراق. هدفها هم باز فرار کردند؛ رو به میهن پشت به دشمن! رادار هم میگفت برگردید. ما هم برگشتیم.
عرفانی خیلی بداخلاق بود. هنرمندانه از کف زمین کشید بالا و من یکبار دیگر کمبود بنزین را تذکر دادم. اینبار فریاد کشید «گفتم شات آپ!» با ۳۰۰ پوند بنزین قشنگ ما را آورد توی فاینال. آقای (حبیب) بقایی فرمانده اسبق نیرو هم در کاروان بود. تازه معلم شده بود. بقایی از نظر درجه از عرفانی قدیمیتر بود ولی از نظر پروازی نه. من تا باند را دیدم، مثل اینکه حرم امام رضا را دیده باشم، خیلی خوشحال گفتم «نامبر ۲ فیلد اینساید! اگر اجازه بدی من بروم بنشینم!» داد و فریادش بلند شد «دِ خفه شو! پروازت را بکن! » من را آورد بهطور وینگ لندینگ نشاند. چون اگر گو اراند میکردم حتماً میافتادم. با ۱۰۰ پوند بنزین نشستم ولی او بنزینش بیشتر بود. همینکه چرخها را دادم پایین سهچرخم خورد زمین. او هم رفت یک دور سریع زد و آمد پشت سر من نشست.
وقتی نشستیم تیمسار بقایی با خنده به من گفت «والی سهچرخ زدی زمینها!» عرفانی من را کشید کنار و گفت «ولش کن وینگلندینگ باید سهچرخ بزنی زمین دیگر!» او دوبار در پرواز جان مرا نجات داد. از دستش ناراحت بودم ولی همیشه دعایش میکنم. آدم خاصی بود. وقتی تازه رفته بودم تبریز، سلام میکردم جواب نمیداد. با خودم گفتم ولش کن دیگر سلام نمیکنم! یکروز دیدم یکی از پشت سر آمد دست انداخت گردنم و گفت «آقا والی حالت چهطور است؟» دیدم عرفانی است. وقتی علت تفاوت رفتارش را پرسیدم، گفتند اخلاقش اینطور است.
ایناتفاق یکبار هم با عطا محبی افتاد. عرفانی هم فرمانده گردان و در آنپرواز بود. به عطا گفت «شماره دویت بنشیند که هوا خیلی خراب است. تو هم سریع بنشین!» من کج آمدم و گو ارند کردم. موتور دادم و رفتم توی ابر. نگو من ندانسته از روی سر عرفانی رد شدهام. در رادیو گفت «عطا موتورت را بکش عقب بهت برسم!» گفتم «من والیام! اویسیام.» سر عطا داد زد که «عطا! این چرا ننشت؟» فحش میداد و داد میزد «من گم شدهام. بنزینم هم کم است.» بنزین من خوب بود. ولی او کم داشت. چون F بود؛ همراه ابراهیم زاده که گفتم شهید شد. من چسبیدم به او و امیدم فقط به او بود. باور کنید ۹۰ درجه بنک توی ابر مانور میکرد. گفت «خوب به من چسبیدی! جانت را نجات دادهای!» اینسوراخ آنسوراخ، بالاخره از ابر آمدیم بیرون و باند را پیدا کردیم. آمدیم نشستیم. آنجا هم جانم را نجات داد.
* کتکتان نزد؟
نه. آنجا دیگر رفیق شده بودیم. عطا محبی که خودش داشت میخورد به کوه، فکر میکرد رادار ما را هدایت کرده و آورده نشانده! از آنطرف عباس علمی که توی شهر بود، میبیند محبی دارد میخورد به کوه و میزند توی سر خودش! اما محبی هم توانست پایگاه را پیدا کند و بنشیند. به خیر گذشت!