همیشه دنبال یک گوشهی دنج، پشت شلوغیهای سرسامآور کوچه و بازارهای عراق میگشت تا کتابهایش را بندازد زیر بغل و تکیه زده به خنکای دیوارهای نمدار انباری خانهشان، دو خط بخوانَد، اما اندازه دو هزار سال، فکر کند. خیلی برایش مهم بود که آدمها بیشتر از خواندن و حرف زدن، فکر کنند و به خاطر […]
همیشه دنبال یک گوشهی دنج، پشت شلوغیهای سرسامآور کوچه و بازارهای عراق میگشت تا کتابهایش را بندازد زیر بغل و تکیه زده به خنکای دیوارهای نمدار انباری خانهشان، دو خط بخوانَد، اما اندازه دو هزار سال، فکر کند. خیلی برایش مهم بود که آدمها بیشتر از خواندن و حرف زدن، فکر کنند و به خاطر همین، اگر شاگردهایش را توی راه، سر به هوا میدید، بهشان تشر میزد و میگفت: «بیشتر از آنچه میخوانید، فکر کنید. اگر به صِرف خواندن عادت کنید، در بین متنها و سطرها محدود میشوید، آنوقت نوآور نمیشوید.»
حالا، او، که بود؟ «نابغه بود.» این جمله را مقام معظم رهبری دربارهاش میگوید و ادامه میدهد: «قطعا نابغه بود؛ یعنی کاری که از عهده او برمیآمد از عهده خیلی از فقها و علما و متفکرین حوزههای ما برنمیآید: فضای دید بسیار وسیع، فهم نیازهای دنیای اسلام و پاسخگویی سریع و آماده به خواستهها.»
همسرش، خواهر امام موسی صدر بود. یک روز امام موسی صدر آمد و گفت این نابغه را برای همسریاش انتخاب کرده! فاطمه خانم آن موقع قم بود و سیدِ پسرعمو در عراق. با مِن و مِن عبای امام موسی صدر را روی شانههای بلندش مرتب کرد و گفت: «من و پسرعمو در دو محیط متفاوت تربیت شدهایم. میترسم با نجف سازگار نباشم. آداب و رسوم ما با هم فرق دارد. تازه، خانواده من اینجاست، مادرم برایم عزیز است، نمیتوانم دوریاش را تحمل کنم. آنطور که شما تعریف میکنید، پسرعمو دستش تنگ است و شرایطش جوری است که نمیتواند مرا به قم بیاورد یا بفرستد. من در نجف غریبم. شنیدهام مردان عرب، سه چهار زن میگیرند. میترسم زندگیام تلخ شود …».
اما امام موسی صدر خندید و پیشانی فاطمه خانم را بوسید: «فاطی خانم گوش کن، این همه خواستگار داشتی و رد کردی، اختیاردار خودتی. میگفتی نمیخواهی با طلبه تازهکار که لمعه میخواند ازدواج کنی. میگفتی فقط با کسی ازدواج میکنی که به اجتهاد رسیده باشد. ما هم به نگاه بلندت احترام گذاشتیم و به انتخابت اعتماد کردیم. الآن همان مرد آرمانی آمده و درِ خانه را زده و خواستگار شماست. اینجا با آنجا فرق دارد، اما دلها اختلاف نمیکنند. عادات و رسوم هم اگر فرقی داشته باشند، بین دو نفر که همدیگر را دوست داشته باشند حل میشوند و روحها در کوره عشق یکی میشوند. درباره دیدار خانواده هم ضمانت میکنم هر وقت خواستی من در خدمتم. من قول میدهم که زن دیگری هم نگیرد، مطمئن باش. من فقط خیر و صلاحت را میخواهم.»
و دخترعموی ایرانی با پسرعموی عراقیاش ازدواج میکند؛ گویی که هر ستارهی خاندان صدر را در یک آسمان کاشتهاند تا در جهان، کهکشان شوند. ستارهای در ایران. ستارهای در لبنان؛ و ستارهای در عراق که پیوسته میدرخشید و ماه مجلس شده بود. پشت سر ستارهای، چون او، که در پانزده سالگی به درجه اجتهاد رسیده بود، چشمهای بسیاری میدوید. دشمن زیاد داشت، اما دوستهایش هم کم نبود؛ همانها که با تمام جانشان دوستش داشتند و میدانستند جز حق، کلمهای بر زبان او، جاری نخواهد شد. او، همان مردی بود، که حتی دخترهایش را هم با نام کتابهایش، صدا میزد آنقدر که دیوانهشان بود: «مُرام» را «فَلسَفَتُنا»، «نبوغ» را «اقتصادُنا»، «صبا» را «اسُس»، «حورا» را «فدک» و «اسما» را «الفتاوی الواضحه»!
میخواند و فکرهایش را مینوشت. گاهی آنقدر مینوشت که شب، روی کاغذهای سفیدش، غروب میکرد و انگشتهای ورمبرداشتهاش به گزگز میافتاد. اگر فاطمه خانمِ صدر، حواسش بود و دستش را میدید، با خمیر نرمی که خودش آماده کرده بود مرهمش میبست. اگر هم خواب به چشمهای محبوبش آمده بود، بیآنکه فاطمه خانم یا بچهها را بیدار کند، گوشه لباسش را دور انگشتش میپیچید و تا اذان صبح مینوشت. انگار که بار تاریخِ سرتاسر ظلم و جور و زور و رنج عراق را، او، به تنهایی به دوش کشیده بود.
اما ما از او چه میدانیم؟ کسی که به قول استادش ابوالقاسم خویی، «اگر در غرب بود، برایش چهها که نمیکردند!» حالا ما ماندهایم و اسم ساده و زیبا و بامُسمایش. «شهید سید محمدباقر صدر». ما ماندهایم و حرفهای بزرگی که بزرگیاش برایمان به یادگار جا گذاشته. ما ماندهایم و دانستههای محدودمان از نور، ایمان، جهاد و راز سید نابغهای که نوزدهم فروردین سال ۱۳۵۹ به همراه خواهرش بنتالهدی و با دستان خونخوار صدام به شهادت رسید، اما سه بار و در فاصلهی سالهای ۱۳۷۳، ۱۳۷۶ و ۱۳۸۴ به خاک سپرده شد و در هر سه بار، بدنی سالم داشت که کفنش پوسیده بود، اما خون، هنوز از جای زخم گلولهی روی پیشانیاش فواره میزد!
خانم مریم برادران، در آستانهی هیاهوی روزگارِ فراموشی، با کتاب «نا»، شهید سید محمدباقر صدر را در ۲۱۶ صفحه، دوباره برای ما زنده میکند و از صبر برایمان میگوید. او، چون نویسندهای تشنه، صفحه به صفحهی هر منبعی را برای دانستن از این سید نابغه میخوانَد و در پایان، پای صحبتهای زنی مینشیند که تا آخرین لحظات، بلاکش رنجهای عموزادهاش بود با شش طفل یتیم؛ و کتاب نا، میشود نتیجهی شرح این رنج؛ روایتهایی پیوسته از زخمهای دل سیدی با نعلینی پینه بسته. کتاب نا، نه عظمت ویژهای دارد و نه حتی راوی یکدستی که تا آخر ما را دلزده نکند، اما جملاتش آنقدر مستند و واقعی و صادقانه و دلچسب است که پایان هر کدامشان برسید به جای نقطه، سه قطره اشک خواهید کاشت! یک قطره برای نشناختن شهیدی، چون سید محمدباقر صدر، یک قطره برای رنجهایش و یک قطره برای ذرات مقدس خونهایی که در امتداد قافله کرب و بلا، همچنان میجوشند.
منبع: فارس