به گزارش زیرنویس، مرد میان سالی که عضو باند مخوف سرقت مسلحانه از طلافروشی نصرآباد است که ۱۵ مرداد رخ داد و موجی از ترس و وحشت را در شهر ایجاد کرد، با بیان سرگذشت خود گفت: تا مقطع راهنمایی در شهر گرگان (مرکز استان گلستان) درس خواندم اما بعد از سکته پدرم، درس و […]

به گزارش زیرنویس، مرد میان سالی که عضو باند مخوف سرقت مسلحانه از طلافروشی نصرآباد است که ۱۵ مرداد رخ داد و موجی از ترس و وحشت را در شهر ایجاد کرد، با بیان سرگذشت خود گفت: تا مقطع راهنمایی در شهر گرگان (مرکز استان گلستان) درس خواندم اما بعد از سکته پدرم، درس و مدرسه را رها کردم تا کمک خرج زندگی خواهران و برادرانم باشم ،به همین دلیل هیچ گاه راهنمای درستی در زندگی نداشتم و مسیر را به اشتباه رفتم اما خلافکاری های من از روزی شروع شد که یکی از خرده فروشان مواد مخدر در پارک نزدیک محل سکونت مان، مرا با پرداخت  مبالغی وسوسه کرد تا در پارک از مواد مخدر او مراقبت و نگهداری کنم!

آن زمان نوجوانی حدود ۱۴-۱۵ ساله بودم و از این که پول هنگفتی به دست می آوردم خیلی رضایت داشتم اما طولی نکشید که خودم فروش حشیش در پارک را آغاز کردم و به خرده فروش مواد مخدر تبدیل شدم. ولی هنوز به ۲۰ سالگی نرسیده بودم که توسط نیروهای انتظامی دستگیر و به مدت یک سال و نیم راهی زندان شدم. بعد از آزادی از زندان بود که عاشق دختری در گرگان شدم، من با یکی از اطرافیان آن دختر دوست بودم و به همین دلیل هم خیلی زود با او ارتباط برقرار کردم و بعد هم به خواستگاری اش رفتم اما بعد از ازدواج و در حالی که ۲ فرزند داشتم او آن قدر زیر گوشم زمزمه کرد تا این که حق «طلاق» را از من گرفت، من هم که نمی فهمیدم چه می کنم حق «طلاق» را به همسرم دادم.

 مدتی بعد از این ماجرا بود که پیامک هایی از سوی دادگاه برایم ارسال می شد که به دستگاه قضایی مراجعه کنم ولی همسرم مدعی بود این پیامک ها الکی است! من هم توجهی نمی کردم تا این که روزی متوجه شدم او در یک تماس تلفنی به فردی که آن سوی خط بود از « طلاق » سخن می گوید و ادعا می کند که از من طلاق گرفته است! باورم نمی شد ولی حقیقت داشت خلاصه همسرم با یکی از کارگران کارگاه جوشکاری من ازدواج کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت.

این موضوع تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشت و اعتماد و اطمینان مرا به هر چیزی از بین برد!

بالاخره حدود ۲ سال بعد دوباره خودم را پیدا کردم و با دختر باوقار دیگری که شرم وحیا را خوب می فهمید ازدواج کردم اما باز هم روزگار با من سر ناسازگاری داشت به گونه ای که کار و کاسبی ام کساد شد و من که بیکار شده بودم با پول یارانه زندگی  را می گذراندم تا این که با یک تصمیم اشتباه دیگر به تربت جام مهاجرت کردم. این جا بود که با «اسماعیل» (پرورش دهنده سگ های معروف به اتم) و دیگر اعضای باند سرقت مسلحانه آشنا شدم.

آن ها می گفتند طلافروشی نصرآباد هیچ گونه امکانات ایمنی ندارد و خیلی راحت می توانیم طلاها را سرقت کنیم البته برنامه ای برای شلیک نداشتیم اما وقتی من و «ابراهیم» (یکی دیگر از اعضای باند) داخل خودروی پراید سرقتی نشسته بودیم ناگهان صدای شلیک آمد و …

متهمان این پرونده با دستورهای ویژه قضایی و با حضور کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی چگونگی و جزئیات ماجرای دستبرد مسلحانه به طلافروشی نصرآباد را در حالی بازسازی کردند که بسیاری از شهروندان به قدردانی از عملکرد سریع پلیس پرداختند.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

منبع خبر: رکنـا