عشق فداکاری است نه خودپرستی
عشق فداکاری است نه خودپرستی

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت:  تو به یک خاری گریزانی ز عشقتو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق؟ آنان که ادعای عشق می‌کنند و با همین ادعا معشوق را به مقتول و مصدوم تبدیل می‌کنند، نام عشق را فقط وام گرفته‌اند. اکنون ما از عشق در همین محدوده […]

- عشق فداکاری است نه خودپرستی

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: 

تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق؟

آنان که ادعای عشق می‌کنند و با همین ادعا معشوق را به مقتول و مصدوم تبدیل می‌کنند، نام عشق را فقط وام گرفته‌اند. اکنون ما از عشق در همین محدوده عالَم خاکی سخن می‌گوییم. عشق فرازمینی و فرازمانی، فعلاً پیشکش.

عشق به هستی (نه فقط در سریال موقت تلویزیون، بلکه در سریال دائمی عالم هستی)، فعلاً طلبمان. همین عشق معمول و مأمول در محدودۀ زندگی زمینی و زمانی آدمیان. آری همین نوع از عشق نیز اوصاف والا و شروط ویژه‌ای دارد.

پیش از انقلاب، در سال‌های درسخوانی و دانشجویی، بار‌ها و بار‌ها از خیابان فردوسی تهران عبور می‌کردم. معمولاً زنی میانسال را می‌دیدم که سراپا سرخ‌پوش است. سرخ‌پوش و گل به دست در پیاده رو خیابان ایستاده است و گاه نیز گامی به این سوی و آن سوی می‌نهد. فروشندگان و رهگذران غالباً او را می‌شناختند. انگار انتظار کسی را داشت و منتظرانه به ساعتش نگاه می‌کرد. این صحنه معمولاً هر روز تکرار می‌شد. ساعاتی را در خیابان به انتظار می‌ایستاد و آنگاه به خانه بازمی‌گشت. سکوت می‌کرد و «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست».  

روزی از رهگذری، تفسیر این رخداد تکراری را پرسیدم. گفت بیست سال است که هر روز در همین جا به انتظار می‌ایستد و می‌رود. بیست سال پیشتر، روزی در اینجا منتظر کسی بوده است. «کسی که می‌آید» و نیامده است. ژرفای واقعه را به درستی نمی‌دانیم. گویا گفته‌اند که نامزدش در تصادف مرده است. از آن هنگام تا امروز چشم انتظار ظهور دوبارۀ اوست؛ و این بار شاید شعر فروغ را ورد زبان داشته باشد: «کسی می‌آید/ کسی که مثل هیچکس نیست…».

شاید اگر مجسمۀ فردوسی در همان حوالی زبان باز می‌کرد، صفحه‌ای از شاهنامۀ قرن بیستم میلادی را با اجازۀ بیژن و منیژه، به طرح و شرح غصّۀ این قصّه اختصاص می‌داد. سرنوشت آن بانوی گل به دست را سرانجام نمی‌دانم، اما جای مولانا خالی بود که داستان عاشقانۀ او را به نماد و نمونه‌ای از عشق حقیقی در عالَم مجازی بدل کند.‌

نمی‌خواهم بگویم که همه اجزای این روایت عاشقانه، معقول و مقبول و توجیه‌پذیر و توصیه‌پذیر است. ولی می‌خواهم بگویم می‌توان مولوی‌وار در مثنوی معنوی عصر مدرنیته نیز از این قبیل رخداد‌ها الهام گرفت و گفت: عشق، عمق و عظمت انسانی و روحانی دارد. درست است که امروز و در جامعۀ جدید نمی‌توان اسطوره‌های تاریخی و تراژدیک لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد را بازآفرینی کرد و بازآفرینی‌اش را انتظار داشت.

 درست است که دیگر نمی‌توان تکرار داستان رمانتیک آن بانوی سرخ‌پوش گل در دست بیست سال منتظر خیابان فردوسی را متوقّع بود؛ اما صداقت و خلوص و صفای عاشقانه را که می‌توان بازهم ستود. عمق و عظمت رودخانه عشق و محبّت را که می‌توان باز هم به نشانه، نشان داد.

البته عصر جدید، عصر فناوری‌های نوین، عصر آی‌تی و آی‌سی‌تی، عصر سی‌دی و دی‌وی‌دی، عصر سرعت و شتاب، عصر ماهواره و اینترنت و فضای مجازی و اخیراً نیز هوش مصنوعی، مهلت و مجال عشق ورزیدن را به حداقل رسانده و سازوکار عشق‌ورزی را نیز دگرگون کرده است. اما با این همه، نمی‌توان این حقیقت را انکار کرد که جوهر عشق همچنان فداکاری است، نه خودپرستی.
عشق از اول سرکش و خونی بُوَد
                                                                  تا گریزد آن که بیرونی بود

ما با دو روایت از عشق یا بهتر است بگوییم با دو نوع عشق و شبه عشق مواجه می‌شویم. هر دو داستان نیز با خون، مهر و امضا می‌شود. ولی در پایان این داستان، عاشق فدا می‌شود و در پایان آن داستان، معشوق.  

در این یک، عاشق صادق می‌کوشد تا اگر روح و راحت معشوق واقعاً مستلزم حذف خود عاشق است، خود را قربانی کند تا او بماند؛ و در آن یک (برعکس)، عاشقِ مدّعی تا آنجا تحریض و تجهیز می‌شود که می‌تواند برای وصول به مطلوب حتّی به روی خود معشوق نیز تیغ بکشد.

نشنیده و نخوانده‌اید داستان مدعیانی را که گفته‌اند:، چون او اظهار عشق را از من نپذیرفت و به خواستگاری من و وابستگان من پاسخ رد داد، طراوت صورتش را با اسیدپاشی تباه کردم تا هیچکس نتواند با او همزیستی و همسری کند؟! نشنیده و نخوانده‌اید قصّۀ منادیان دیگری را که گفته‌اند:، چون همسر همیشگی‌اش را مانع وصول به وصال همیشگی‌ام دیدم، او را با کینه کشتم تا عشق تمام عیار در انحصار من باشد؟…

 حتی اگر مقتول، در زمان و زندگی، مقدّم بر من بوده است؟ و حتی اگر گناهی جز «بودن» و «محبوب بودن» نداشته است؟ در این صورت نشنیده‌اید و نخوانده‌اید که با ابراز یا بدون ابراز پشیمانی، متأسفانه «عشق» را باعث و بانی جرم و جنایت معرفی کرده‌اند و فرموده‌اند که محرّک ما در دیگرکشی و اسیدپاشی‌مان عشق بوده است ولاغیر؟!

دریغا عشق، بیچاره عشق!… آیا واقعاً می‌توان پذیرفت؟ آری، از دیرباز عشق را با خون، پیوند و پیوستی بوده است؛ اما نه چنین. «عید قربان» در فرهنگ ابراهیمی، نماد عشق و خون است. نه خون دیگران را به پای منافع و مطامع خویش، بلکه خون خود را یا خون‌جگر خود را به پای عشق و معشوق ریختن. مسأله این است.

 عشق روح را پالایش می‌کند، آینه‌جان را صیقل می‌دهد، دل را با معشوق بلکه با هر کس دیگر که نشانی از او داشته باشد صاف می‌کند. انسان پالایش یافته و لطیف شده و طراوت گرفته و صیقل خورده، چگونه می‌تواند قاتل معشوق و وابستگان معشوق، و بدتر از قاتل یعنی اسیدپاش، و بدتر از هر دو، یعنی تهمت زننده باشد؟…

 بوده‌اند و هستند مدّعیان عشق‌های آتشین آسمانی رنگین کمانی که، چون با اجازۀ بزرگتر‌ها «بله» را نتوانسته‌اند از زبان معشوق بگیرند، از آن پس روی برتافته‌اند و تهمت‌ها بافته‌اند. «اسید تهمت» پاشیدن بر سیمای روح و «تیغ افترا» زدن بر شریان روان، کمتر از زنده به گور کردن نیست. چنین عشقی از اساس دروغ بوده است. آه‌ای مولانا،‌ای جلال‌الدین عشق، این صدای تو است که هنوز در ستایش عشق (آسمانی و زمینی) می‌شنویم؟.
                تا خیال دوست در اسرار ماست
                                                             چاکریّ و جان‌سپاری کار ماست
               هر کجا شمع بلا افروختند
                                                             صد هزاران جان عاشق سوختند
              عاشقانی کز درونِ خانه‌اند
                                                                   شمع روی یار را پروانه‌اند

منبع: اطلاعات انلاین