ماجرایی جالب از ترس عراقی‌ها در اسارت
ماجرایی جالب از ترس عراقی‌ها در اسارت

محمدحسین تاکی یکی از فرماندهان و جانبازان دوران دفاع مقدس، تعریف می‌کند: «زمستان سال ۱۳۶۴ از اروند گذشتیم و فاو را تصرف کردیم. هنوز کاملاً مستقر نشده بودیم که نیرو‌های پشتیبانی بتوانند توالت صحرایی درست کنند.  صبح روز دوم حضورمان در فاو، یکی از بسیجی‌ها برای قضای حاجت به آن طرف خاکریز رفته بود. بعد […]

- ماجرایی جالب از ترس عراقی‌ها در اسارت

محمدحسین تاکی یکی از فرماندهان و جانبازان دوران دفاع مقدس، تعریف می‌کند: «زمستان سال ۱۳۶۴ از اروند گذشتیم و فاو را تصرف کردیم. هنوز کاملاً مستقر نشده بودیم که نیرو‌های پشتیبانی بتوانند توالت صحرایی درست کنند.

 صبح روز دوم حضورمان در فاو، یکی از بسیجی‌ها برای قضای حاجت به آن طرف خاکریز رفته بود. بعد از آنکه کارش تمام شد، یک کلوخ برداشت و مشغول تمیز کردن خودش شد.

وقتی سرش را بالا آورد، چشمش به ۲ نفر از نیرو‌های عراقی افتاد که به سمت او می‌آمدند. بلافاصله همان کلوخ را به سمت یکی از آن‌ها پرتاب کرد.

عراقی‌ها که فکر کرده بودند بسیجی ما نارنجک پرتاب کرده، تفنگ‌هایشان را انداختند و دست‌هایشان را به علامت تسلیم بالا بردند!

همان لحظه من کنار خاکریز خودی رسیدم؛ دیدم ۲ عراقی از جلو و یک رزمنده بسیجی بدون اسلحه، به سمت خاکریز می‌آیند. ظاهراً نیرو‌های دشمن فکر کرده بودند رزمنده ما آن‌ها را با نارنجک تعقیب می‌کند.

صحنه جالبی بود! رزمنده ما با یک دست کلوخ و با دست دیگر شلوارش را نگه داشته بود. تا چشمش به من افتاد گفت: «آقای تاکی اینا رو چی کارشون کنم؟»

گفتم: «ولشون کن شلوارت رو بکش بالا.»

گفت: «می ترسم فرار کنن.»

در جوابش گفتم: «نترس. اگه می‌خواستن فرار کنن کلوخ رو با نارنجک اشتباه نمی‌گرفتن.»

منبع: فارس

+