یکی داستان است پر آب چشم…
یکی داستان است پر آب چشم…

هما شهرام بخت در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: می خواهم همانند قصه گوی کهن ایران زمین، از خدای نامه ها داستان آن جوان پهلوان شیرگیر را برخوانم به سوزناکی. قصه ای که هر کلامش به اشک و آه و افسوس تنیده شده و به عُنف درد و ضجه و […]

- یکی داستان است پر آب چشم...

هما شهرام بخت در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: می خواهم همانند قصه گوی کهن ایران زمین، از خدای نامه ها داستان آن جوان پهلوان شیرگیر را برخوانم به سوزناکی. قصه ای که هر کلامش به اشک و آه و افسوس تنیده شده و به عُنف درد و ضجه و ناله را از گلوی آدمی بیرون می کشد. می خواهم کلامی بگویم از سیاهی و تباهی مرگ که نفیرکشان به دنیای آدمی سرک می کشد و می برد با خود پیر و جوان را که مرگ: «ندارد ز برنا و فرتوت باک».

 از مرگ سیاهی می نویسم که عدالت و بیدادی در کارش نیست که اگر عدالتی بود، نوبت مراعات می کرد و سراغ طفلان و خردان را نمی گرفت و با جان نو رسیدگان، خلاء بی انتهای درونش را پر نمی کرد. حتی فردوسی، آن دهقان پیر هم از داد مرگ بیداد می کند که:
 اگر مرگ داد است، بیداد چیست
 ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

و آدمی وقتی جوابی برای بیدادهای آن سیه پوش سیه دل نمی یابد، ناچار به اعتراف می شود که:
 از این راز جان تو آگاه نیست
 بدین پرده اندر تو را راه نیست

وحقیقت هم همین است که در مرگ حکمتی است از برای جان زندۀ آدمیان که آدمی از آن ناآگاه است. مرگ جزء جدایی ناپذیرِ زندگی است و قضای رفته ای که نباید در پس آن مویه و سوز و گذار کرد که بنای همه چیز داد است و نه بیداد:
  چنان دان که داد است و بیداد نیست
 چو داد آمدش، جای فریاد نیست

 و آن کس که به خداوند و حکمت هایش معترف است، زیر لب زمزمه می کند که:
 برین کار یزدان، تو را راز نیست
 اگر جانت با دیو انباز نیست

 چرا که بشر برای دیدار با مرگ است که پا به این دنیا می گذارد و بسته شدن نطفۀ امید زندگی به امید ناامیدی پس از آن است و ما همه قربانیانِ بزرگ شکارچیِ مرگ که:
 شکاریم یکسر همه پیش مرگ
 سری زیر تاج و سری زیر ترگ

در این میان، داستان رستم و سهراب را از شاهنامه بیرون می کشم و برمی خوانم جمله ابیاتی از آن را که این داستان، داستانی است سراسر زندگی و مردگی. داستانی است پر ز درد و پر زخون. شاذ حکایتی است که داستان کشته شدن طفلی است به دست پدر؛ نادانسته.

 فردوسی در این داستان، هنر قصه گویی اش را چنان به حدّ اعلی می برد که رستمِ، تهمتنِ محبوب را نزد خواننده خوار می کند و دلش را از او برمی گرداند تا بر او و کرده اش خشم بگیرد:
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم

 و سهراب اما پسری که تازه عارضش سبز شده از موی مردانگی، آن گم کرده پدر، جای آنکه پدر قربانش شود، از روی حیلۀ دیگران قربانی پدر می شود و چه سوزی هولناک تر از این که کسی قربانی عزیزش شود که سراسر عمر چشم به دیدار او داشته. در این رویارویی، دل سهراب به نبرد نیست. او شمایل رستم را می بیند و او را آشنا می یابد و به شیراوژن پیشنهاد صلح می دهد و از او می خواهد که شمشیر کینه جویی و کینه خواهی را کناری نهد و با او به بزم بنشیند، نه به رزم:
 زکف بفگن این گرز و شمشیر کین
 بزن جنگ و بیداد را بر زمین

ولی امان از خیره سری و خودخواهیِ رستم که دل به دل او نمی دهد و با اوبه مصاف می رود و گمان می برد که سهراب قصد خدعه و نیرنگ دارد و فریبی را به آن پسر پاک سرشت نسبت می دهد که خود از آن استفاده می کند و در میانۀ کُشتی، تیغ از میان بیرون می کشد و برسهراب زخم می زند. سهراب دردکشان به رستم می گوید که مکر و فریبش بی پاسخ نخواهد ماند و پدرش، رستم، از او داد می ستاند. حتی اگر او آن عنقایی شود که در نبردهایش ازآن کمک می گیرد. 

دنیا در برابر چشمان رستم سیاه می شود وقتی که می فهمد خود به دستان خود، دیدگانِ خود را کور کرده و جگر از سینه به در آورده. رستم آه از نهادِ دل بیرون می دهد و بر سر و روی می زند و وااسفا می خواند و سهراب به او می گوید اکنون چه سود از گریه و زاری که من نشانی ها به تو دادم و تو را از جنگ برحذر داشتم و مِهر من لحظه ای بر دل تو ننشست:
زهرگونه‌ای بودمت رهنمای
 نجنبید یک ذره مهرت ز جای

 رستم که خود امید زندگانی اش را نابود کرده و از فراقی می سوزد که خود زاینده آن  است، جز مرگ راه دیگری برای زندگی اش نمی بیند و می خواهد: 
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
 که از تن ببرد سر خویش پست

ولی چه سود از این کار و چه حاصل که آنچه باید بشود، شده است و با مرگ او سهراب زنده نمی شود:
 از این خویشتن کشتن اکنون چه سود
 چنین رفت و این بودنی کار بود

مرگ جانگداز سهراب و اشک و آه رستم، سال هاست که از خلال زمان، مارگونه پیچ و تاب خورده و خود را تا بدین روزگار رسانده و هر کس هر زمان آن را می خواند، زهری از درد و رنج آن داستان به او اصابت می کند و اشک را به چشمان او می آورد که این قصه، قصۀ پر آبی است برای چشمان آدمی و سوز جانگدازی است برای جگرش. 

در این روزگار، کمتر کسی است که مقهور خشم پدر شود و قربانی رشک او، ولی چه بسیار مرگ هایی که داغ بر دل پدران می نهد و شرحه می کند دل مادران را. مرگ همچنان بر دنیای ما گذر می کند و همین است که داستان رستم و سهراب را زنده نگه داشته است.

منبع: اطلاعات انلاین