این بلا را بر سر مثنوی مولوی نیاورید
این بلا را بر سر مثنوی مولوی نیاورید

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: امروز وقتی مثنوی مولانا جلال‌الدین محمد و کلیات شمس تبریزی‌اش را تفسیر و در واقع بازخوانی می‌کنیم، ناگزیر باید به یاد داشته باشیم که:  کلمه‌ها و جمله‌های کلیدی این دو متن مکتوب و تاریخی در عصر و زمانۀ دیگری تدوین شده است. و ما […]

- این بلا را بر سر مثنوی مولوی نیاورید

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: امروز وقتی مثنوی مولانا جلال‌الدین محمد و کلیات شمس تبریزی‌اش را تفسیر و در واقع بازخوانی می‌کنیم، ناگزیر باید به یاد داشته باشیم که: 

کلمه‌ها و جمله‌های کلیدی این دو متن مکتوب و تاریخی در عصر و زمانۀ دیگری تدوین شده است. و ما نیز امروز در عصر و زمانۀ دیگری آن را تفسیر می‌کنیم. 

هر کلمه، زهدانی است آبستن جنینی که ممکن است امروز نامرئی باشد، ولی آن روز (هفت صد سال پیش) برای گوینده و نویسنده‌اش مشهود بوده است. جنینی که زهدان واژه‌ها و رحم کلمه‌ها از آن باردار و بارور شده، خود نیز برآمده و بار گرفته از فرهنگ و علم و تجربه و اندیشه و دیدگاه و باوری است که با عصر و محیط (زمان و مکان) تناسب داشته است.

 میان عصر ما و عصر مولوی اشتراکاتی وجود دارد، اما وجوه تمایز و چه بسا تعارض هم هست. مولوی البته در تحلیل بسیاری از موضوعات انسانی و اجتماعی، واقعاً عصر خود را پشت سر گذاشته و حتی به حکیم روشنفکر اعصار بعد از خود تبدیل شده، اما این عبور و این خط‌شکنی و این خط قرمزشکنی، حدّی دارد. مطلق و تمام عیار نیست. به عنوان مثال، مولانا از عدل و عدالت سخن گفته است:
عدل باشد پاسبان کام‌ها 
نه به شب، چوبک زنان بر گام‌ها 
عدل شه را دید در ضبط حشم 
که نیارد کردکس بر کس ستم 
عدل قسام است و قسمت کردنی‌ست 
این عجب‌که جبر  نِیّ  و ظلم نیست 

اما مفسّر مثنوی امروز ناگهان با موضوع بردگان و کنیزان و پادشاهان و زنان و کودکان و امثال آن در کتاب مولانا مواجه می‌شود. پس ممکن است خواننده مولانا این ابیات او را  بر اساس اصطلاحات سیاسی و اجتماعی عصر حاضر، مثلاً سلطنت‌طلب، برده‌دار، مردم‌سالار و پدرسالار بخواند و آنگاه همۀ آنچه را این کلمات مرکّب، از فضا و فرهنگ و فاهمۀ روزگار کنونی به خود گرفته‌اند، بر دوش جلال‌الدین محمد بار کند و بر همین مبنا او را ضد عدالت بنامد. عدالتی که می‌تواند در بستر پارادایم سوسیالیستی و کمونیستی پیشین یا در بستر پارادایم لیبرالیسم و دموکراسی نوین در جهان معاصر، معنا گرفته باشد.

مولوی در همان آغاز مثنوی، حکایتی را آورده است که از ستودن شاه تا تجویز برده‌داری و کنیزخری و تا روا شمردن تبانی شاه و پزشک برای فریب‌دادن و کشتن زرگر سمرقندی، در آن داستان تقریر می‌شود. البته می‌توان گفت که حکایت، حکم دیگری دارد و در داستان هم مثل «مثل»، مناقشه نیست. ولی خود مولانا در اثنای شرح و بسط همین حکایت، از مرز افسانه‌گویی عبور می‌کند و در مثل مناقشه می‌کند! و در پی پاسخگویی به انتقادهای احتمالی برمی‌آید (و به اصطلاح، دفع دخل مقدر می‌کند):
کشتن این مرد بر دست حکیم 
نی پی امید بود و نی ز بیم 
او نکشتش از برای طبع شاه 
تا نیامد امر و الهام اله 
شاه،‌ آن خون از پی شهوت نکرد 
تو رها کن بدگمانی و نبرد 
گر نبودی کارش الهام اله 
او سگی بودی دراننده نه شاه 
گربدی خون مسلمان کام او 
کافرم گر بردمی من نام او 
می‌بلرزد عرش از مدح شقی 
بدگمان گردد ز مدحش متقی 
شاه بود و شاه بس آگاه بود 
خاص بود و خاصه‌ی الله بود 
آن کسی راکش چنین شاهی کُشد 
سوی بخت و بهترین جاهی کشد!

این قبیل توضیحات که مفصل هم هست، در حالی مطرح می‌شود که آن بزرگمرد (جلال‌الدین محمد) می‌توانست فقط با یک کلام مقطوع بگوید: از قدیم گفته‌اند در مثل مناقشه نیست.

اما انگار گوینده، خود مثال و تمثیل را جدّی گرفته است. بنابراین شنونده هم می‌تواند آن را جدّی بگیرد.
علاوه بر این، مولانا در جای جای مثنوی حرف‌هایی دارد که صرفاً از جنس مثال و تمثیل و حکایت و افسانه نیست، بلکه دیدگاه آن بزرگ را دربارۀ موضوعات مختلف (از جمله: پادشاهی، کنیزداری، زن‌شناسی، تربیت کودک و نظایر آن) به صورت مستقیم و مستقل یا با نقل قول جانبدارانه نشان می‌دهد. 

پس وقتی در مقام شرح داستان ابتدای مثنوی (حکایت شاه و کنیزک) هم سخن می‌گوید، صرفاً مثال و تمثیل و افسانه‌سرایی نیست؛ نظردهی و نظریه‌پردازی نیز هست. اما نکتۀ مهم این است که ما باید نظریّات مولانا را دربارۀ پادشاهی و کنیزداری و امثال آن با نظام فکری و فلسفی همان زمان و همان مکان (قونیۀ قرن هفتم هجری) مرتبط بدانیم.

 «پارادایم»، چیزی قریب به همین معناست. گفتمان، روح زمانه، اقتضائات عصری، حوالت تاریخی، دیدگاه غالب و بالاخره دستگاه فکری فلسفی‌یی که  محیط بر محیط رشد و نمو مولانا بوده، نشانه‌ها و نام‌هایی است که می‌تواند از باب تقریب ذهنی در فهم معنای پارادایم، به ما کمک کند.
 هر چند هیچ کدام معادل آن نباشد و هر چند برخی از این واژه‌ها و ترکیب‌ها خود در جای دیگر و در بحث‌ دیگری، معنای دیگری داشته باشد. مولانا می‌فرماید:
پادشاهان، مظهر شاهی حق 
فاضلان، مرآت آگاهی حق 

عدل در منظومۀ فکری و فلسفی عصر جلال‌الدین محمد، نه تنها تعارضی با کنیزداری و شاه‌داری(!) نداشته، بلکه چه بسا دفاع از شاه عادل و کنیز مطیع در منظومۀ ذهنی و زمانی مولانا عین عدل بوده است. مگر او خود نمی‌گوید: 
عدل چه بود (چبود) آب ده اشجار را 
ظلم چه بود؟ آب دادن خار را 
عدل، وضع نعمتی در موضعش 
نه به هر بیخی که باشد آب کش!
ظلم چه بود؟ وضع در ناموضعی 
که نباشد جز بلا را منبعی 
در شریعت هم عطا هم زجر هست 
شاه را صدر و فرس را درگه است 
ای بسا زجری که بر مسکین رود 
در ثواب از نان و حلوا به بود!

بنابراین، در منظومۀ فکری عصر مولانا، حضور شاه و کنیز، نه تنها خلاف عدالت نیست، بلکه‌ ای بسا عین عدل باشد. این ما و شماییم که نباید مثنوی را از بستر زمانی قرن هفتم جدا کنیم و در بستر زمانی قرن بیست و یکم قرار دهیم.

 بدین‌معنا که گفتمان و زمانه و نظام فکری و پارادایم امروز را از آن توقع داشته باشیم. حتی اگر اندیشه‌های مولوی در مثنوی، از برخی جهات و جوانبش همطراز عصر کنونی یا پیشروتر از آن  باشد.

منبع: اطلاعات انلاین