به گزارش زیرنویس،تماسهای پشت سر هم بچه هایی که خریدار نارنجک بودند امانش را بریده بود. انگار تمام شهر مشتری نارنجک هایش شده بودند . آخرین نارنجکش که فروش رفت سریع خودش را به پاساژ رساند و بازی را برای خواهر خرید .وارد خیابان شد و نفس راحتی کشید و به تیرک برق تکیه داد […]

به گزارش زیرنویس،تماسهای پشت سر هم بچه هایی که خریدار نارنجک بودند امانش را بریده بود. انگار تمام شهر مشتری نارنجک هایش شده بودند . آخرین نارنجکش که فروش رفت سریع خودش را به پاساژ رساند و بازی را برای خواهر خرید .وارد خیابان شد و نفس راحتی کشید و به تیرک برق تکیه داد . دو نفر سوار بر موتور خفن ، همانهایی که چند لحظه پیش شش تا از نارنجک های پر ملاتش را خریده بودند، وارد خیابان شدند .

یک لحظه به خود آمد رزیتا خواهرش را دید که با تنگ ماهی در دست همراه زن داداشش لیلا از تاکسی پیاده شده و وارد پیاده رو شدند .موتور سواران با نارنجک آماده در دست تیکافی زده و خودشان را به رزیتا و لیلا رساندند . سراسیمه وارد خیابان شد و هرچه در توان داشت فریاد کشید اما در میان آنهمه هیاهوی جمعیت خیابان و انفجار های ریز و درشت تنها چیزی که شنیده نمی شد فریاد بود.نارنجک های دست سازش دقیقا در جلوی چشمان وحشت زده اش توسط ۲ نفر موتور سوار به سوی رزیتا و همسر برادر باردارش پرتاب شد. صدای انفجار مهیب تمام دیوارهای صوتی درونش را شکستند.

بافریاددلخراش بیتا خواهر زن داداشش در راهروی بیمارستان وحشتزده از روی تخت اتاق بلند شد و خودش را به راهرو رساند …چشمش که به مادر افتاد و داشت سرش را به دیوار راهرو می کوبید خدا را با تمام وجود فریاد زد.مادر سراسیمه خودش را بهش رساند و گفت : بدبخت شدیم پسرم ، بیچاره شدیم مادر ، یا فاطمه زهرا …

مادر مثل مرغ سر کنده به دور خودش می پیچید و بال بال می زدو مویه می کرد: الهی مادر فدای جفتتون ، یا فاطمه زهرا ، یا زینب کبری ، خدایا چیکار کنم ، به کدام درد بنالم ، از درد کور شدن چشمهای قشنگ رزیتایم ، یا پر پر شدن بچه شش ماهه لیلایم …ای خدا ….

خودم را بهش رساندم و پرسیدم : واقعا ارزشش را داشت؟!!!

آه عمیقی از ته دل کشید و گفت : چی بگم آقای چمنی ، من الان در شرایطی روی زانوهام نشسته ام که فقط مرگ می تونه منو از وضعیتی که پیش رو دارم نجات بده … فقط مرگ …

حمید اندرزچمنی

منبع خبر: رکنـا