به گزارش زیرنویس، کمتر از جان به هم نمی گفتیم و گرمی محبت در خانه ما نقل مجلس و محفل اقوام و آشنایان بود. پدرم آدم آرام و منطقی است و مادرم هم  یک دنیا محبت. من هیچ کم و کسری نداشتم و بهتر است بگویم بزرگترین سرمایه ام، خانواده ام و اعتماد شان بود. […]

به گزارش زیرنویس، کمتر از جان به هم نمی گفتیم و گرمی محبت در خانه ما نقل مجلس و محفل اقوام و آشنایان بود.

پدرم آدم آرام و منطقی است و مادرم هم  یک دنیا محبت. من هیچ کم و کسری نداشتم و بهتر است بگویم بزرگترین سرمایه ام، خانواده ام و اعتماد شان بود. افسوس با ندانم کاری همه کاسه کوزه های خوشبختی ام را شکستم.

سرتان را درد نیاورم. در فضای مجازی با پسری آشنا شدم. مدتی در شبکه های اجتماعی با هم ارتباط داشتیم. وابسته ام شده بود و بهتر است بگویم یک جورایی من را هم دلباخته خودش کرده بود.

مادرم به حرکات و  رفتارم شک کرده بود. چند بار هم پرسید اتفاقی افتاده. موضوع را از او پنهان کردم. خواستگار خوبی برایم آمده بود. جواب رد دادم. امید با خانواده اش صحبت کرد و خیلی شتاب زده خواستگاری آمدند.

پدر و مادر امید تحصیل کرده و اسم و رسم دار بودند. پدرم راضی نبود. می گفت بهتر است تحقیق کنیم و با بزرگترهای فامیل هم مشورت داشته باشیم.

برای اولین بار در برابرشان ایستادم و احترام پدرم را زیر پا گذاشتم. خانواده ام وقتی با اصرار من روبه رو شدند و همچنین به اعتبار موقعیت اجتماعی پدر و مادر امید  با این ازدواج  موافقت کردند.

سر سفره عقد نشستیم و در جشنی که خیلی ها حسرت زرق و برقش را می خوردند به عقد هم در آمدیم.

انتظار داشتم جو خانه پدر شوهرم مثل خانه پدرم باشد. ولی این طور نبود. فهمیدم با یک کانون پر آشوب طرف شده ام و بزرگترین مشکل، اختلاف و لج بازی همسرم با خانواده اش بود.

امید از همان روزهای اول ثابت کرد بی مسئولیت است و با بهانه گیری هایش روی اعصابم راه می رفت.

 پدرش می گفت از دست این پسر عاصی شده و دامادش کرده اند بلکه سرعقل بیاید و … .

تصمیم گرفتم کمکش کنم و کنارش باشم. می گفتم یک زن باید کوه صبر باشد. زودرنجی امید و از همه بدتر مسخره گرفتن مسائل اعتقادی سبب شد خیلی زود از دستش خسته و کلافه شوم.  

بگومگوی مان به دعوا کشیده شد. به خانه خودمان برگشتم و جوابش را ندادم. می خواستم این طوری حواسش بیشتر جمع شود. پیامی برایم فرستاد و گفت چون تنهایم گذاشته ای بلایی سرخودم می آورم و … .

نفهمیدم چه طور خودم را به خانه شان رساندم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مادرش در را باز کرد با عجله سراغش رفتم. توی اتاق خوابیده بود. جواب سربالا می داد و  دوباره دعوا راه انداخت.

با گریه مادرش را صدا زدم. خیلی خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت: خودت عاشق پسر دیوانه ما شدی و روز اول گفتیم مسئولیت زندگی امید گردن خودش است، حالا هم باید بسوزی و بسازی.

مادر شوهرم معتقد است هر آدمی اخلاق و قلقی دارد و باید زرنگ بود و … .

چند ماه سکوت کردم. چیزی به خانواده ام نگفتم. باور کنید طاقت آدم هم حد و اندازه ای دارد.

تا حالا چند بار تهدیدم کرده اگر روی حرفش چیزی بگویم چنین و چنان می کند و … .

باز هم با تمام سختی ها کنار آمدم .

ولی او به قرص هایی اعتیاد دارد که حالش را بد می کنند. چند روز قبل هم فهمیدم با دختری در فضای مجازی ارتباط دارد.

نمی دانستم دلم را باید به چه خوش کنم. سر درگم و پریشان موضوع را به خانواده ام اطلاع دادم. رفتیم با خانواده شوهرم صحبت کنیم.

خیلی مغرورانه جواب سربالا دادند. پدر و مادر امید می گفتند باید کلاه تان را بالا بیندازید پسر ما دامادتان شده. آن ها آب پاکی را روی دست مان ریختند همین است، می خواهید بخواهید، نمی خواهید بروید و پشت سرتان را نگاه نکنید.

من از اعتماد خانواده ام سوء استفاده کردم، روی حرف پدرم، حرف زدم. بدون شناخت انتخاب کردم و به قول خانم مشاور اگر مشاوره قبل ازدواج رفته بودیم خیلی از مشکلات درست نمی شد. مهریه ام را بخشیدم و جانم را آزاد کردم. امروز هم با پدر و مادرم مرکز مشاوره آمده ایم. باید از نو شروع کنم. خانواده ام  می گویند مثل کوه پشت سرم هستند.

منبع خبر: رکنـا