محمد صالح علاء در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: در روزگاری دور شده، کاروانی وارد کاروانسرایی شد. کاروانیان بارها زمین گذاشتند. ناگهان مردی از میان کاروانیان،آواز دزدها شنود. نزدیک تر که شد، خود دزدان بدید. کیسهای طلا داشت. مرد تدبیر کرد بهتر است کیسۀ زر پنهان کنم. اگر دزدان کاروان ما […]
محمد صالح علاء در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: در روزگاری دور شده، کاروانی وارد کاروانسرایی شد. کاروانیان بارها زمین گذاشتند. ناگهان مردی از میان کاروانیان،آواز دزدها شنود.
نزدیک تر که شد، خود دزدان بدید. کیسهای طلا داشت. مرد تدبیر کرد بهتر است کیسۀ زر پنهان کنم. اگر دزدان کاروان ما غارت کنند، این بضاعت داشته باشم.
در پی شخصی امین میگشت. سر چرخانید، مردی ظاهراً به صلاح دید؛ فضیل نام. به نزدیک خیمۀ او رفت و کیسه به امانت بدو سپرد.
فضیل گفت: «خود برو، کیسهات را در آن کنج خیمۀ من بنه.» مرد چنان کرد و بازگشت به کاروان.
دید دزدان کاروان ربوده، همۀ کالاها برده و مردان کتبسته گوشه و کنار افکندهاند. مرد پیش رفت، دست یاران باز کرد.
باقیماندۀ بساط جمع و جور کرد تا کیسۀ زر خود باز ستاند. چشم باز کرد، دید فضیل با دزدان نشسته و کالاها تقسیم میکند.
مرد فهمید فضیل خود رئیس همۀ دزدان است. چون چنان دید، آهی کشید که چه فکر میکردم و چه شد! که من به دست خود کیسۀ زر به رئیس دزدان سپردم.
فضیل بن عیّاض از دور مرد را بدید. بانگ کرد: «تو را چه حاجت است؟ آنچه به من سپردی، همانجاست که نهادهای، برگیر و برو!»
مرد به کنج خیمۀ فضیل رفت و کیسۀ زر برداشت و با کاروانیان برفت. یاران فضیل را گفتند: «یا فضیل، ما در همۀ کاروان فقط کالا بردیم که یک درم نقد نیافتیم. آن وقت تو آن همه طلای نقد به کاروانی باز دادی؟»
فضیل گفت: «آن مرد به من، گمان نیکو بُرد. من نیز گمان او را پست نگردانیدم. کیسۀ زر امانت بود. ما دزدیم، امانتخوار مردم نیستیم.»