دنیای جادویی کتاب‌ها
دنیای جادویی کتاب‌ها

کبری بابایی در یادداشتی در ضمیمه آفتاب مهتاب روزنامه اطلاعات نوشت:  اول :کتابخانه کتابخانه جای عجیبی است اصلاً راستش را بخواهی به نظر من عجیب‌ترین جای دنیاست جایی که هزار جور شخصیت و ساختمان و شهر و دنیا را توی دل خودش جا داده است. جایی که تویش حیوانات مثل آب خوردن حرف می‌زنند. آدم‌‌ها […]

- دنیای جادویی کتاب‌ها

کبری بابایی در یادداشتی در ضمیمه آفتاب مهتاب روزنامه اطلاعات نوشت: 

اول :کتابخانه

کتابخانه جای عجیبی است اصلاً راستش را بخواهی به نظر من عجیب‌ترین جای دنیاست جایی که هزار جور شخصیت و ساختمان و شهر و دنیا را توی دل خودش جا داده است. جایی که تویش حیوانات مثل آب خوردن حرف می‌زنند.

آدم‌‌ها کارهای شگفت انگیز می‌کنند و اصلاً عجیب نیست اگر دو تا بال در بیاورند و پرواز کنند و باز هم عجیب نیست اگر بفهمی خانم معلمت یک آدم فضایی است، یا می‌توانی با کنترل خواهرت را مجبور کنی دفترچه یادداشت جدیدش را به تو هدیه کند.

این‌جا می‌توانی با خیال راحت تصور کنی که یک شیر دندان مصنوعی دارد و با تو دوست شده است. می‌توانی پرنده‌ها را از توی قفس آزاد کنی تا بروند سر لانه و زندگی‌شان. می‌توانی پلیس شوی و راز معماها را بفهمی. می‌توانی قهرمان باشی و شخصیت اصلی داستان را از خطری بزرگ نجات بدهی. می‌توانی… می‌توانی… می‌توانی…

 همه این‌ها توی همین جای کوچک بین همین قفسه‌ها اتفاق می‌افتد. توی همین کتاب‌ها که جلد به جلد و دیوار به دیوار در سکوت ایستاده‌اند و منتظرند تا دستی تکانشان بدهد و قصه‌هایشان دوباره جان بگیرد و شعرهایشان دوباره تکرار شود.

گاهی فکر  می‌کنم نکند شب که می‌شود قصه‌ها از لابلای کتاب‌ها بیرون می‌آیند! نکند هر شب یکی از قصه‌ها روی میز مطالعه اجرا می‌شود! شاید گاهی شخصیتی از یک کتاب می‌رود مهمانی یک کتاب دیگر! و آن وقت چه اتفاق‌ها که توی کتاب‌ها نمی‌افتند!

آخ که این جور وقت‌ها چقدر دلم می‌خواهد خودم هم بروم توی دل یک کتاب! و فکر می‌کنم اگر مثلاً من توی قصه پینوکیو بودم چه کار می‌کردم؟ اگر می‌توانستم به جای مامان بزی کنار بزغاله‌ها بمانم  هیچ وقت گرگ در خانه‌شان را می‌زد؟ اگر می‌توانستم با ماه پیشونی دوست شوم می‌گذاشتم کسی اذیتش کند؟

 اصلاً اگر مثل هری پاتر می‌توانستم توی مدرسه جادوگری ثبت نام کنم شاگرد تنبلی می‌شدم یا زرنگ؟

 می‌روم توی خیالاتم و هزار هزار جور قصه تازه می‌سازم! نمی‌فهمم زمان چطور می‌گذرد؟

 من هنوز توی این جای عجیب ایستاده‌ام و دارم فکر می‌کنم! درحالی که کتاب‌ها ساکت و بی‌حرکت توی قفسه‌ها نشسته‌اند و هنوز منتظرند دستی تکانشان بدهد.

دوم: کتابخوان

هر کتابخانه ای منتظر یک کتابخوان است. منتظر کسی که بین این همه مشغولیت و سرگرمی ریز و درشت و رنگارنگ او را انتخاب کند. با ذوق و شوق خودش و نه از روی زور، بیاید دستی بکشد به قفسه‌ها و کتابی را بردارد. 

اگر تو  از آن دسته آدم‌هایی هستی که بین بازی کامپیوتری و تلفن همراه و لم دادن جلوی تلویزیون و کتاب‌خواندن، آخری را انتخاب می کنی باید به تو تبریک بگویم. چون داری به جز زندگی خودت هزار شکل دیگر از زندگی را تجربه می‌کنی! و این یعنی میزان درک و فهم دانش‌ات در برابر مسائل و مشکلات چندین برابر است.

البته خوب، خیلی زود هم به خودت مغرور نشو. چون مهم است که چه کتابی می خوانی؟ مهم است کتاب را چطور می‌خوانی و مهم است چیزهایی که می خوانی چقدر توی ذهنت ته نشین می‌شوند.

به هرحال تو قدم اول را محکم برداشته‌ای! پس خدا قوت پهلوان

سوم: کتابدار

بعضی وقت ها کتاب را می خریم و توی کتابخانه شخصی مان می گذاریم. گاهی هم کتاب را از کتابخانه امانت می گیریم. آن وقت است که نقش کتابدار خیلی مهم و پر رنگ می‌شود.

وجود یک کتابدار کاربلد که به همه کتاب‌ها مسلط است و همه‌شان را مثل رفقای درجه یک اش می‌شناسد واقعا نعمت است. 

به خصوص اگر لبخند قشنگی روی لبش باشد و همین لبخند شیرینی کتاب را هزار برابر کند. اصلا من که فکر می کنم با وجود یک کتابدار مهربان، کتاب‌ها حتما جان می‌گیرند و قصه‌شان قشنگ‌تر می‌شود. تو چی فکر می کنی؟

اگر با من موافقی روزت مبارک! روز کتابخانه! روز کتابدار! و روز تو کتابخوان هستی!!‎

منبع: اطلاعات انلاین