رقیه خلف زاده در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: – چرا گریه میکنی؟ -مامانی جونم! من نمیخوام موهامو شونه کنی. وقتی شونه میکنی موهام کشیده میشه و دردم میاد. -چون موهات قشنگن و دندونه های شونه دوست دارن موهات رو بغل کنن. الآن تموم میشه. میدونی دخترم همیشه سعی کن بخندی، خنده بچه […]
رقیه خلف زاده در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
– چرا گریه میکنی؟
-مامانی جونم! من نمیخوام موهامو شونه کنی. وقتی شونه میکنی موهام کشیده میشه و دردم میاد.
-چون موهات قشنگن و دندونه های شونه دوست دارن موهات رو بغل کنن. الآن تموم میشه. میدونی دخترم همیشه سعی کن بخندی، خنده بچه ها ممکنه یک دنیا رو نجات بده.
دوست داری برات یه قصه تعریف کنم؟ در مورد یه دختر با موهای خیلی قشنگ که خندیدن بچه ها نجاتش داد.
-آخ جون قصه.
***
هدیل دختری با موهای خیلی قشنگ ، عاشق ماه بود.
او آرزو داشت که روی ماه زندگی کند. وقتی روز میشد غصه میخورد چون ماه از آسمان میرفت و هدیل، آسمان بدون مهتاب را نمیخواست.
یک روز مثل همیشه وقتی هدیل کنار درخت زیتون نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد و منتظر آمدن ماه بود، یک جادوگر صدایش را شنید.
جادوگر شنید که هدیل با ابرها حرف میزند. شنید که از ابرها میخواهد تا کنار بروند که ماه را ببیند.
باد میوزید و موهای هدیل مثل شاخه های درخت زیتون روی بال های باد می رقصیدند.
جادوگر جلوتر آمد، نگاهش به موهای هدیل افتاد. آفتاب روی موهای هدیل افتاده بود و رنگ موهایش شبیه رنگ موهای آن شرلی شده بود.
خانم جادوگر که موهای هدیل را دید حسودی اش شد، چون موهای خودش خیلی خیلی زشت بودند. موهای هدیل شانه خورده و مرتب اما موهای جادوگر شلخته و ژولیده…
جادوگر عصای سیاهش را روبه هدیل چرخاند و اورا تبدیل به ماه کرد.
شب که شد توی آسمان دو تا ماه بودند که یکی شان هدیل بود.
تنها راه شکسته شدن طلسم جادوگر این بود که بچه ها لبخند بزنند.
شهر اما پر از غم بود و هیچ بچه ای نمی خندید.
***
-چرا مامان؟ شونه موهای اون هارو هم میکشید؟
-نه دخترم. نمیخندیدن ، براى اینکه همه خونه هایی که کنار اون درخت زیتون بودن پر از غول شده بودن ، غول هایی که بچه هارو دوست نداشتن و بچه هارو اذیت میکردن و به زور خونه های بچه هارو ازشون میگرفتن. اسباب بازى بچه هارو میگرفتن و…
***
مدت های خیلی زیادی گذشت، هدیل توی آسمان مانده بود به شکل یک ماه .
او خسته شده بود و دلش میخواست برگردد پایین و دوباره کنار درخت زیتون ماه را تماشا میکند.
غول ها هم هر روز بچه ها را بیش تر اذیت میکردند عروسک هایشان را و بادبادک هایشان را میسوزاندند و …
و هدیل امیدش را به خندیدن بچه ها از دست داده بود.
هر روز از آسمان باران میبارید، راستش باران نبود اشک های هدیل یعنی ماهِ دوم آسمان بود.
سنگ ها میدانستند که هدیل خسته شده و دلش میخواهد برگردد.
و تنها راه شکسته شدن طلسم، لبخند بچه ها بود.
اشک های هدیل دلِ سنگ هارا سوزانده بود و سنگ ها میخواستند هرجور شده به او کمک کنند.
***
-خوب دخترم، به نظرت سنگ ها چی کار گردن که بچه ها بخندن؟
-حتما بچه ها رو قلقلک دادن.
-نه اونا کار دیگه ای کردن.
-خوب چیکار؟
-میدونی اون غول ها از سنگ میترسیدن دخترم .
***
سنگ ها تصمیم گرفتند که به بچه ها کمک کنند تا غول ها را از خانه شان بیرون بیندازند.
باید سنگ ها میپریدند توی مشت بچه ها و بچه ها با سنگ ها به جنگ غول ها میرفتند.
اما چون سنگ ها بزرگ بودند نه میتوانستند بپرند و نه حتی بچه ها میتوانستند آن سنگ هارا بلند کنند.
برای همین آقای طوفان به کمکشان آمد .
آقای طوفان آنقدر تند و محکم وزید که سنگ ها توی هوا پرواز کردند و رفتند توی مشت بچه هاو بعد آنقدر تند و محکم وزید که سنگ ها پرت شدند توی صورت غول ها …
یکی از غول ها دماغش شکست، یکی از غول ها شاخش شکست و…. همه شان فرار کردند.
اما یکی از غول ها زیر چند تا سنگ گیر کرده بود. و نمیتوانست فرار کند دوباره آقای طوفان وزید و هلش داد بیرون از خانه بچه ها …
بچه ها وقتی دیدند که غول ها فرار میکنند خنده شان گرفت . خنده بچه ها هدیل را نجات داد . هدیل دوباره دختر شد و با آن موهای قشنگش افتاد کنار درخت
زیتون . هدیل هم خندید درخت زیتون هم خندید سنگ ها و طوفان هم میخندیدند.