این جمله را گاهی خواص جامعه هم می‌گویند
این جمله را گاهی خواص جامعه هم می‌گویند

رضا رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: کشک علی‌رغم جایگاه والایی که دارد، معذالک در روزگار ما گاهی از آن سوء استفاده ابزاری شده و با دعوت اشخاص به کشک‌سابی، در حقیقت اقدام به ساکت کردن آن‌ها یا فرستادن‌شان به دنبال نخودسیاه می‌کنند. جملۀ عامیانۀ «برو کشکتو بساب»، امروز نه‌تن‌ها […]

- این جمله را گاهی خواص جامعه هم می‌گویند

رضا رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: کشک علی‌رغم جایگاه والایی که دارد، معذالک در روزگار ما گاهی از آن سوء استفاده ابزاری شده و با دعوت اشخاص به کشک‌سابی، در حقیقت اقدام به ساکت کردن آن‌ها یا فرستادن‌شان به دنبال نخودسیاه می‌کنند. جملۀ عامیانۀ «برو کشکتو بساب»، امروز نه‌تن‌ها در گفتمان مردم کوچه بازار و ادبیات محاوره به کار می‌رود، که گاهی خواص جامعه نیز آن را به کار ‌می‌برند.  

البته این اصطلاح، جنبۀ کاربردی مثبت هم دارد. به عنوان مثال، در مواردی که کسی کاری به او مربوط نیست و دخلی به وی ندارد، اما به زور می‌خواهد دخالت کند؛ در این موقعیت، وقتی که ببینند خودش حالیش نیست و پرروتر یا نفهم‌تر از این حرف‌هاست، خیلی صریح و شفاف به او عتاب و خطاب می‌کنند که برو کشکتو بساب!  (یعنی که فضولی موقوف!)

نقل است که در روزگار قدیم، روزی مرد کشک‌سابی به نزد دانشمند معروف، «شیخ بهایی» در عصر صفوی رفت و از بیکاری و درماندگی خود شکوه و شکایت کرد و از او خواست تا اسم اعظم را به وی بیاموزد. شنیده بود که هرکس اسم اعظم را بداند، درمانده نگردد و به همۀ آرزوهایش برسد.

شیخ او را مدتی سرگرداند و آخرالامر که دید طرف سریش است و ول‌کن نیست، به او گفت که اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید که دست نااهلش بیفتد و کمی ریاضت لازم دارد. پس به او دستور پختن فرنی را یاد داد و به او گفت که این غذا را بپزد و بفروشد. اما به صورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد بدهد.

مرد کشک‌ساب رفت و از یک فروشگاه رفاه زنجیره‌ای، پاتیل و پیاله‌ای خرید و شروع به پختن و فروختن فرنی کرد و، چون کار و بارش گرفت، قراری را که بسته بود، از خاطر برد.  

طمع کرد و شاگردی گرفت و کار پختن را به او سپرد؛ و او را بیمۀ کارفرما هم کرد. بعد از مدتی، شاگردش رفت بالاتر از دکان مرد کشک‌ساب، دکانی اختصاصی برای خودش باز کرد و مشغول فرنی‌فروشی شد. چنان‌که به‌تدریج، کار مرد کشک‌ساب کساد گردید.

کشک‌ساب داستان ـ احتمالاً من درآوردی ما! ـ دوباره به نزد شیخ بهایی آمد و دگربار با ناله و زاری، طلب اسم اعظم کرد و شیخ، چون از چند و، چون کارش خبردار شد، به او گفت: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی؛ آن وقت چطور می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ نمایی؟ تو برو همون کشکت را بساب!» (ما‌ها اگر بودیم، یک فحشی هم به عنوان حُسن ختام، به آخرش می‌افزودیم که دلمان خنک شود. مثلاً: مرتیکۀ جُعلّق!)

این داستان، حالا چه حقیقت داشته باشد و چه افسانه باشد، به هرحال جنبه و جلوۀ اخلاقی و حکمت‌آموز دارد. از مواردی است که اشکالی ندارد به طرف بگوییم که برود کشکش را بسابد مرتیکۀ باکشک!

داستان منظومی هم هست که بعضاً آن را به اشتباه به جناب مولانا نسبت داده‌اند، اما بلانسبت ایشان، از شاعر دیگری است که هم‌روزگار ماست.  

منبع: اطلاعات انلاین