کاش دنیا همیشه سبز باشد
کاش دنیا همیشه سبز باشد

ضمیمه آفتاب مهتاب روزنامه اطلاعات نوشت:  دوست خوبم سلام قدیم‌ها می‌گفتند با یک گل بهار نمی‌شود اما بعدها خیلی‌ها آمدند و دلیل روشن آوردند که اگر این‌طور فکر کنیم بهار از کجا شروع می شود؟ بهار قطعاً از روییدن یک گل شروع می‌شود یا جوانه زدن یک بذر یا درآمدن یک شکوفه! این‌ها را گفتم چون […]

- کاش دنیا همیشه سبز باشد

ضمیمه آفتاب مهتاب روزنامه اطلاعات نوشت: 

دوست خوبم سلام

قدیم‌ها می‌گفتند با یک گل بهار نمی‌شود اما بعدها خیلی‌ها آمدند و دلیل روشن آوردند که اگر این‌طور فکر کنیم بهار از کجا شروع می شود؟ بهار قطعاً از روییدن یک گل شروع می‌شود یا جوانه زدن یک بذر یا درآمدن یک شکوفه! این‌ها را گفتم چون روییدن مهم است.

چون شکوفه و جوانه و گل مهم است. چون درخت مهم است و ریه های زمین را می‌سازد. زمین اگر نفس نکشد، می‌میرد و اگر بمیرد تکلیف همه موجودات روشن می‌شود. گفتم درخت، یاد نهال جوانی افتادم که توی حیاطمان زندگی می‌کند. سال‌ها طول می‌کشد تا این نهال یک درخت بزرگ شود و شاید آن‌وقت هوس کرد توت هم بدهد.

بعد یاد درخت توی کوچه افتادم که توت می‌داد اما همسایه‌ها با خیال راحت آن را بریدند تا کوچه تمیزتر بماند و توت‌ها زیر دست‌وپا نریزند. دلم خیلی گرفت.

یاد خودم افتادم. یاد آن روز که تازه فهمیدم دنیا دست کی است؟ و فهمیدم دنیا دست درخت‌هاست. همان روز که…

‌ با مامان می‌روم توی مغازه‌ی لوازم‌التحریر فروشی. اما همین‌که پایم را تو می‌گذارم میخکوب می‌شوم. این‌جا پر است از دفترها و مدادها و مداد رنگی‌های جورواجور. هر طرف را که نگاه می‌کنی یک طرح و یک‌رنگ و یک چیز خاص می‌بینی. یک سبد کوچک برداشته‌ام. یک دفتر با طرح عروسکی را پسندیده‌‌ام. برای خودم نه! می‌خواهم هدیه‌اش بدم به آبجی کوچیکه! عاشق این‌جور طرح‌هاست اما نمی‌دانم آبی‌اش را دوست دارد یا سبز را؟ با خودم فکر می‌کنم حالا دو تایش را برمی‌دارم، اتفاقی نمی‌افتد که!

 آن‌طرف‌تر چه مدادرنگی هایی گذاشته‌اند. چقدر متنوع است. نگاه کن! از شش رنگ هست تا صد و چند رنگ! بزرگ‌ترین مدادرنگی، کشویی است. حتماً مال نقاش‌های حرفه‌ای است. خودم را توی لباس یک هنرمند نقاش تصور می‌کنم جلوی یک اثر هنری بزرگ! دستم می‌رود جلو که مدادرنگی صد و چند رنگ را بردارم اما دیدن قیمتش منصرفم می‌کند. می‌گردم و مدادرنگی سی و شش رنگی را انتخاب می‌کنم که به پولم می‌خورد. 

خب خیلی وقت است که پول تو جیبی‌هایم را جمع کرده‌ام. دوست داشتم چیزهای جذابی را که می‌بینم با خیال راحت بخرم. برای همین چندماهی به خودم زحمت دادم و تحمل کردم تا همه پول‌هایم جمع شود و حالا ….

 آن طرف را نگاه کن عجب چیزی! یک دفترچه برنامه‌ریزی متفاوت! چقدر بزرگ است! چقدر صفحاتش زیاد است! تمام رنگی است! می‌توانم کارهای هر روزم را تویش یادداشت کنم، هدف‌هایم را بنویسم، حس و حالم را ثبت کنم. وای عالی است! آن طرف مغازه هم دیدنی است. سررسید دارد. سررسید سال دیگر را! چه خوب است که هنوز سه ماه تا آخر سال مانده و تو می‌توانی همه مناسبت‌ها و تعطیلی‌های سال آینده را ببینی. اصلاً ببینم سیزده‌بدر چند شنبه است؟ خدا کند چهارشنبه باشد. 

خب این‌جا چه خبر است؟ بله دفتر کلاسوری! چندتایی دارم اما من کلکسیونر دفتر کلاسوری ام. مامان می‌گوید بیشتر از کتاب‌های درسی‌ام، دفتر درسی دارم. حرص هم می‌خورد. اما به‌نظر من علاقه داشتن به لوازم‌التحریر یک ارزش است. یک نگاه فرهنگی است. حیف که هیچ‌کس قدر من را نمی‌داند.

این دفتر کلاسوری واقعاً قشنگ است. طرحش برجسته است. نگاه کن عکسش به روزهای برفی می‌خورد. آخ که زمستان هم توی راه است. کاش امسال حداقل یک ذره برف بیاید. دفتر کلاسوری بزرگ را برمی‌دارم. اما نمی‌شود از خیر دفترچه‌ی کوچولوی مینیاتوری یادداشت گذشت. من که عاشق داستان نوشتنم. خوب است یکی از این‌ها داشته باشم تا ایده‌ها و سوژه‌هایم را تویش بنویسم. بهتر از این نمی‌شود.

 خوب آن طرف مغازه چی هست؟ مداد اتود دارم اما این مداد چوبی‌ها یک چیز دیگرند. خیلی خوشگلند. چندتایی برمی‌دارم. چیزی نیست که. ماه پیش که با بابا آمدیم باز هم یک عالمه دفتر خریدم. البته این‌بار با پول بابا. راستش هنوز استفاده‌شان نکرده‌ام اما خب بالاخره تمام می‌شوند دیگر. 

وای خدایا توی این قفسه را ببین. چه کاغذ یادداشت‌های خوشگلی! هم طرحدارند هم کنارشان چسبی است. می‌شود وصلشان کرد به‌در و دیوار و کمد. از این‌ها چند تا مدل برمی‌دارم. شاید به درد بخورد. مامان کجاست؟ فکر کنم هنوز توی قسمت کتاب‌فروشی است. دارد سفارش آبجی کوچیکه را پیدا می‌کند.

 مامان می‌آید با کتابی که توی دستش است. عینکش را گذاشته نوک دماغش و دارد همچنان ورق می‌زند. جلو می‌روم: «کتاب خریدین؟»

« آره .برای درس علوم خواهرت! باید یه تحقیق کنه درباره نجات کره زمین.» خنده‌ام می‌گیرد. کتاب را می‌گیرم و ورق می‌زنم.

-«چقدر سبک است.»

:«چون از چوب درختان ساخته نشده. برای چاپش هیچ درختی قطع نشده. خب همین‌طوری باید زمین را نجات داد دیگر.»

و سرفه می‌کند. یادم می‌افتد که امروز به‌خاطر آلودگی هوا مدرسه تعطیل بود. خیلی چیزهای دیگر هم یادم می‌آید. از اخبار تلویزیون گرفته تا مقاله‌های روزنامه‌ها و حرف‌های آبجی کوچیکه که یک‌تنه می‌خواهد زمین را نجات بدهد. تازه حالا هم آلرژی‌اش عود کرده و نتوانسته بیاید خرید. بس که سر فه می‌کند. به‌سبدم نگاه می‌کنم. مامان هم دقیقاً همین کار را می‌کند. 

می‌گویم:« ببین چقدر خوشگلن مامان ! جمعشون کردم ببینید. البته قصد خرید ندارم. خب لابد به‌خاطر هر کدامشان کلی درخت قطع‌شده. فقط چیزهای ضروری رو می‌خرم.»

 و برمی‌گردم طرف قفسه‌ها. چیزهای غیرضروری را که سر جایشان می‌گذارم سبد خالی خالی می‌شود. دوتا ماژیک وایت‌برد برمی‌دارم و می‌روم طرف مامان. می‌گویم:« سری به کتاب‌ها بزنیم؟» 

مامان با لبخند می‌گوید:« بفرمایید» و می‌رویم. حالا می‌توانم برای پول توجیبی هایی که نجات داده‌ام نقشه بهتری بکشم اما مهم‌تر از پول‌هایم زمین است. نمی‌دانم چرا احساس قهرمان بودن می‌کنم. حس می‌کنم من به‌اندازه‌ی آبجی کوچیکه در نجات زمین سهم دارم.

منبع: اطلاعات انلاین