میهمانی یلدایی
میهمانی یلدایی

عباس قدیر محسنی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: شب یلدا بود و مثل هر سال فامیل‌‌ها از ترس آمده بودند خانه ما، البته  نه  برای دیدن ما برای دیدن ننه جون.آن‌ها با لباس‌های نو و تمیز، با بوها و رنگ‌های مختلف کنار هم ردیف نشسته بودند و منتظر ننه‌جون بودند.  ننه جون […]

- میهمانی یلدایی

عباس قدیر محسنی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: شب یلدا بود و مثل هر سال فامیل‌‌ها از ترس آمده بودند خانه ما، البته  نه  برای دیدن ما برای دیدن ننه جون.آن‌ها با لباس‌های نو و تمیز، با بوها و رنگ‌های مختلف کنار هم ردیف نشسته بودند و منتظر ننه‌جون بودند. 

ننه جون مادر پدرم بود و بزرگِ  بزرگِ  بزرگِ  بزرگ فامیل. ننه جون از روی شناسنامه صد و بیست سال داشت وخودش می ‌گفت:« وقتی هفت سالم بود آقام برام شناسنامه گرفت. آخه تا آن موقع اصلاً شناسنامه هنوز درست نشده بود و نیامده بود.»

توی فامیل هیچ کس جرأت مخالفت کردن و باورنکردن حرف های ننه جون را نداشت. البته این یکی را راست می‌گفت. توی آن روستایی که ننه جون درآن زندگی می‌کرد حتی هنوز هم هنوز ماشین نرفته است، چه برسد به قدیم که شناسنامه این قدر عجیب و متفاوت بود …

شاید هم  به  خاطر بزرگ‌شدن  توی همان روستا بود که  نفرین‌های  ننه‌جون  بد جوری می‌گرفت. بدجوری. یعنی هنوز نفرین نکرده آن بنده خدا دراز می شد و بعد هم بیا و ببین… 

آن روز وقتی ننه‌جون از اتاق خودش آمد توی  هال، اول از همه، فامیل‌ها جلوی پایش بلند شدند. البته همه  به‌ جز عمو تقی که پایش شکسته بود. حتی  دخترِ دخترخاله هم  که  فقط دو سالش بود، جلوی پای ننه جون از ترس بلند شد. بعد هم همه به او سلام کردند. ننه‌جون هم زیر لبی جواب همه را داد و زیر چشمی به همه نگاه‌کرد و آخر سر رفت سر جایش  روی تشکچه مخصوصش نشست. 

بعد از نشستن ننه جون، همه  فامیل بلافاصله هدیه‌های کوچک و بزرگ و کادوپیچ شده خودشان را به ترتیب گذاشتند جلوی ننه‌جون. البته درکنارهدیه‌ها، اناردون کرده وهندوانه وآجیل شب یلدا ولبو و… هم آورده‌بودند که همه را چیدند جلوی ننه‌جون.

من هم لیوان چای ننه را قبل از اینکه  بخارش برود گرفتم جلویش. ننه‌جون لیوان چای را برداشت و چای توی آن را داغ داغ سرکشید و به آرامی گفت: «پیر شی‌ ننه.»

همان وقت بود که من  احساس  کردم  موهایم آرام آرام دارند سفید  می‌شوند و دست هایم را دیدم که  چروک  خوردند و به سرعت برق پیرپیر شدم؛ درست مثل خودش و رفتم سر جای خودم نشستم. تازه این دعای خیر بود که به سرعت گرفته بود، وای به حال نفرین. 

همه داشتند به من نگاه می‌کردند که ننه جون به عمو تقی نگاه کرد و گفت: «تقی الهی اون یکی پات‌  هم  بشکنه تا احترام گذاشتن رو یاد  بگیری. هنوز بلد نشدی جلوی بزرگترت بلند شی؟»

هنوز حرف های ننه جون تمام  نشده  بود که  به  فاصله ی کوتاهی  پای  سالم عمو تقی هم شکست و مثل پای  دیگرش رفت توی گچ. این چیزها برای ما عادی بود و همه به این نفرین‌ها عادت داشتیم. البته هم برای ما وهم برای فامیل‌ها. فقط سفره خوراکی‌های شب یلدا بی‌خبر بودکه پای جدید شکسته عموتقی رفته بود تویش. حالا ازسفره یلدا وخوراکی‌هایش چیزی جزیک کوه گچ چیزی باقی نمانده بود.

عموتقی بیچاره که سرخ سرخ شده بود و شرشرعرق می‌ریخت سرش را انداخت پایین وبعد سکوت سنگینی همه جا را گرفت. 

ننه جون که داشت زیرچشمی به کادوها نگاه ‌می‌کرد نفس بلندی کشید. در حالی‌که نفس هیچ‌کس درنمی‌آمد. حالا همه فامیل به دور از چشم ننه‌جون  داشتند با چشم و ابرو به هم اشاره می‌کردند  و با هم حرف می زدند. چون  جرأت بلند حرف‌زدن را نداشتند. این ماجرا ادامه داشت تا این‌ که عمه بزرگه دلش را به دریا زد و گفت: «ماشا ا… هزار ماشا ا…  ننه جون خیلی سرحال هستند.»

با این  حرف همه  فامیل‌ها مثل ننه جون نفس بلندی کشیدند و نفس های خودشان را بیرون دادند تا زنده بمانند و حرف‌های او را تایید کردند. طفلکی ها داشتند خفه می شدند. اگر عمه حرف نزده بود حتما یکی دو نفر از آنها تلف می‌شدند.

فامیل‌ها داشتند باهم حرف می‌زدند وخوش وبش می‌کردند که ننه جون فرصت نفس‌کشیدن را دوباره گرفت و گفت: «تا کور بشه هرکسی که چشم نداره ببینه.» 
 در عرض یک ثانیه نصف مهمان‌ها  نابینا شدند و سکوت دوباره همه جا را به سرعت گرفت. چه آن‌هایی که چشم داشتند ننه جون را ببینند چه آنهایی که چشم  نداشتند و کور شدند.

 آقام که دید اوضاع خیلی که نه!  خیلی خیلی خراب شده است، خنده‌ای کرد  و به مهمان ها  گفت: «حالا  بفرمایید  میوه و شیرینی. شب یلداتون مبارک  باشه. بچه ها پذیرایی کنید از مهمان‌ها.»

بنده خدا  می‌خواست فضای خانه را عوض کند امّا هنوز دست هیچ‌کس به میوه‌ها و شیرینی‌ها نخورده بود که ننه‌جون بلند گفت: «چه خبره؟ بخورین، بخورین، بخورین! این قدر خوردن که همه شدن مثل بشکه.» 

 بلافاصله بعد از این حرف ننه‌جون بازهم نصف دیگر فامیل‌ها تبدیل شدند به بشکه‌های هم رنگ لباس هایشان و بقیه مهمان‌ها به آن‌ها زیر زیرکی  خندیدند. ننه جون که نمی خواست هیچ کس بی‌نصیب بماند، جواب آن‌ها را هم داد و گفت: «بقیه هم این قدر خسیس هستن و چیزی نمی‌خورند که شدن ترکه آلبالو.»
البته بشکه بودن حتماً بهتر از ترکه آلبالو بودن است و حتی از چوب  خشک و نی قلیان و ….. درست نمی‌دانم مهمان‌ها چند ساعت که نه، چند دقیقه توی خانه ما بودند، فقط یادم است که در مدت زمان کوتاهی دیگر هیچ‌کس خودش نبود. آقام هم مرتب خدا را شکر  می‌کرد که همه حرف‌ها و نفرین‌های ننه جون فقط چند ساعت دوام دارد وگرنه معلوم نبود تکلیف چه می شود؟

البته این وسط فقط بچه‌هابودند که با دعاهای ننه جون صاحب کفش و کیف و لباس نو شدند. خوب این چیزها برای چند لحظه هم خوب بود وعیدی شب یلدایی ننه‌جون به بچه ها بود.

 مهمان ها که هنوزنشسته بودند به ترتیب بلافاصله بعد از تبدیل شدن به همان چیزی که اول بودند، خانه  ما  را یکی  یکی ترک می‌کردند و نمی‌رفتند! فرار می کردند. البته ماجرای اصلی تازه بعد از این شروع شد.

 بعد از رفتن مهمان‌ها، ننه‌جون دستور داد کادوها را  یکی یکی باز کنیم و البته بعد از باز کردن هم اسم کسی را که آن کادو را آورده بلند بخوانیم. 

کادوها که بازمی شدند، دعاها و نفرین‌ها هم شروع  شدند.

-خدا  ذلیلش کنه  با این کادو آوردنش، دستش  بشکنه ، جیبش همیشه  پر پول  باشه ، بخوره  به  تیر سیمانی، سفره اش پرازغذا بشه، پاش بره توی جوی کثیف آب، شامپو بره تو چشمش تخم چشاشو دربیاره، آب خوردنش خنک باشه همیشه، پاش لیز بخوره، با مخ بره روی زمین، و….

اگر شما هم مثل ما می‌دانستید که  نفرین‌ها و دعاهای ننه‌جون مثل کنترل تلویزیون از راه دور هم کارمی کند، آن وقت تصور می‌کردید که اگر یک نفر وسط خیابان یک دفعه جلوی چشم  شما  کمرش بشکند و بخورد زمین با  دیدنش چه حالی می‌شوید و آن  بنده خدا چه حالی می شود؟! 

خدا را شکر که بعد از باز کردن همه  کادو ها ننه‌جون حسابی خسته شد و رفت استراحت کند و نوبت کادوهای ما نشد وگرنه الان معلوم نبود ما چی می‌شدیم! 

منبع: اطلاعات انلاین