امتحان زمستونی
امتحان زمستونی

محمد رضا شبانی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: آن شب من و بقیه‌ی بچه‌های کلاسِ چهارمِ ب تا صبح بیدار بودیم و چشممان به آسمان بود، آسمان گرفته بود و بوی برف می‌داد اما خبری از برف نبود، خانم‌بهاری معلممان، تنها معلم مدرسه بود که در عمرش، حتی یک روز هم نشده […]

- امتحان زمستونی

محمد رضا شبانی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: آن شب من و بقیه‌ی بچه‌های کلاسِ چهارمِ ب تا صبح بیدار بودیم و چشممان به آسمان بود، آسمان گرفته بود و بوی برف می‌داد اما خبری از برف نبود، خانم‌بهاری معلممان، تنها معلم مدرسه بود که در عمرش، حتی یک روز هم نشده بود که به مدرسه نیاید، همه این را می‌دانستند که حتی در اوج مریضی هم، خانمِ‌بهاری دست بردار نیست و بارها با حال مریضش با هر سختی‌ای که هست خودش را به مدرسه رسانده و به بچه‌ها درس داده، اما معلم‌های دیگر این‌طور نبودند، گاهی پیش می‌آمد که آنها نیایند و بچه‌ها به حیاط بروند و بازی کنند. خصوصاً آقای‌شادمان معلم کلاسِ چهارمِ جیم که هر وقت حال نداشت نمی‌آمد و حسابی خوش به حال بچه‌ها می‌شد، من و بقیه‌ی بچه‌ها همیشه آرزو می‌کردیم شاگرد آقای شادمان باشیم.

خانم بهاری همان‌قدر که در مدرسه آمدن سرسخت بود، در درس‌ومشق دادن و امتحان گرفتن هم سخت‌گیر بود، برای فردا هم کلی تکلیف داده بود که باید می‌نوشتیم و علاوه بر آن قرار بود امتحان سختی هم بگیرد، این بود که همه‌ی‌مان حسابی منتظر آمدن برف و تعطیلی مدرسه بودیم، اما تا صبح هرچقدر سرک کشیدیم خبری از برف نشد، من که دیدم دیگر چاره‌ای ندارم با خستگی و ناراحتی نشستم و تکالیفم را نوشتم و شروع کردم به خواندن برای امتحان، می‌دانستم که اوضاع برای بقیه هم همین‌طور است.  مشغول درس خواندن پشت میزم بودم که از شدت خستگی خوابم برد.

بیدار که شدم چیزی دیدم که چشمانم از تعجب گرد شد، همه‌جا را برف گرفته، اما نه یک برف معمولی، اندازه‌ی قد خودم برف روی زمین نشسته‌بود، تقریباً به‌جز درخت‌ها، بقیه‌ی چیزها همه رفته‌بودند زیر برف، برف آن‌قدر زیاد بود که درِ هیچ خانه‌ای باز‌نمی‌شد، با خوشحالی از پنجره‌ی خانه‌مان پریدم‌پایین روی برف‌ها، مثل‌اینکه روی یک عالم پنبه‌ی نرم پریده‌باشم آرام رفتم داخل برف‌ها، از چاله‌ای که درست‌شده بود بیرون‌آمدم و رفتم سمت مدرسه، می‌ترسیدم خانم‌بهاری امروز هم به مدرسه بیاید و درس‌بدهد.

در راه بچه‌های دیگر کلاس را دیدم که آنها هم مثل من همین‌فکر را کرده بودند و همه‌با‌هم به سمت مدرسه رفتیم که مطمئن شویم خانم‌بهاری نیامده، اما با تعجب دیدیم که خانم بهاری با یک پاروی بزرگ دم در مدرسه ایستاده و مشغول پاروی برف‌های جلوی در مدرسه است. همین که چشمش به ما افتاد، صدا‌زد که: زود بیایید که باید برف‌ها را پاروکنیم و راهی بازکنیم که به داخل مدرسه برویم، اگر برف‌های روی پشت‌بام مدرسه را پارونکنیم ممکن است سقف کلاس خراب شود.

 کلاس ما بالاترین طبقه‌ی مدرسه بود، برای همین خانم‌بهاری نگران بود. با شنیدن این جمله فکری به سرم زد و وقتی قیافه‌ی بقیه ی بچه‌ها را دیدم فهمیدم که آنها هم دارند به همین فکرمی‌کنند. این شد که همه‌با‌هم پا به ‌فرار گذاشتیم تا سقف کلاسمان خراب‌شود و دیگر مجبور نباشیم این همه سختی‌بکشیم، فریادهای خانم‌بهاری هم فایده‌ای نداشت، همه رفتیم سراغ بازی خودمان. خانم‌بهاری که دید دست‌تنها کاری از دستش برنمی‌آید مدتی ماند و وقتی دید کسی کمکش نمی‌کند، رفت خانه‌اش.

چندروزبعد آرام‌آرام برف‌ها آب‌شد و مدرسه دوباره بازشد. ما هم بعداز چندروز استراحت و برف‌بازیِ حسابی به مدرسه رفتیم،. وقتی به مدرسه رسیدیم از چیزی که دیدیم حسابی جاخوردیم، سقف کلاسمان ریخته‌بود روی میز و صندلی‌ها و همه‌چیز خراب‌شده‌بود. آقای مدیر گفت کلاستان دیگر قابل‌استفاده نیست. گفت که احتمالا درست کردن سقف و بقیه‌ی چیزها تا آخر تابستان طول می‌کشد و برای همین به خانم‌بهاری گفته‌است که دیگر لازم‌نیست به مدرسه بیاید و بچه‌های کلاسش از این‌به‌بعد به کلاس آقای‌شادمان می‌روند.

ما که فکر چنین‌چیزی را هم نمی‌کردیم از شنیدن این‌خبر از خوشحالی بال‌درآوردیم و با ذوقِ‌زیاد به کلاس آقای‌شادمان رفتیم. دیگر خبری از آن‌همه تکلیف و درس و امتحان نبود، تازه خیلی از روزها هم آقای‌شادمان اصلا نمی‌آمد و با بچه‌ها به حیاط می‌رفتیم و بازی می‌کردیم. همه حسابی از وضعیت جدید راضی‌بودیم. تا اینکه موقع امتحانات آخرسال شد، آقای‌شادمان که نرسیده‌بود قسمت زیادی از کتاب‌ها را درس‌بدهد، به ما گفت که قسمت‌های باقی‌مانده را خودمان بخوانیم ولی ما هرچقدر می‌خواندیم چیزی یادنمی‌گرفتیم.

امتحانات شروع شد، نه من و نه بقیه‌ی بچه‌ها در هیچ‌درسی نمره‌ی قبولی نیاوردیم، وقتی کارنامه‌ی‌مان را گرفتیم همه نشستیم داخل کلاس و شروع‌کردیم به گریه‌کردن، آنقدر گریه‌کردیم که اشک‌هایمان تا بالای سرمان رسید و نزدیک‌بود غرق‌شویم، داشتیم زیر آب دست‌وپا می‌زدیم که خانم‌بهاری در کلاس را بازکرد و همه‌با‌هم، همراه کلی آب و اشک به داخل حیاط پرت‌شدیم. درست همان‌لحظه من هم که سرم روی میز بود و خوابم‌برده‌بود افتادم روی زمین و تازه فهمیدم  چه اتفاقی افتاده و وسط درس خوابم‌برده.

در فکر خوابی که دیدم بودم که ناگهان چیزی یادم‌آمد و دویدم سمت پنجره، هوا روشن‌شده‌بود و داشت از آسمان برف می‌آمد، پنجره را باز‌کردم و دستم را بیرون‌گرفتم، سرما باعث شد کمی بلرزم ولی مهم‌نبود، کف دستم را رو به آسمان گرفتم تا برف ها آرام‌آرام روی دستم بنشینند و کم‌کم آب‌شوند. زمین یک‌دست پوشیده‌شده‌بود از برف، همه‌جا سفید بود، سفیدِ سفیدِ سفید.

با خوشحالی کلاه و دست‌کشم را پوشیدم و به سمت در حیاط رفتم، خواستم از خانه خارج‌شوم که چیزی یادم‌افتاد، رفتم داخل انباری و پارو را برداشتم و باخود بردم. داشتم سمت مدرسه می‌رفتم که دیدم بقیه‌ی بچه‌‌های کلاسمان هم پارو به دست دارند به سمت مدرسه می‌روند و از صحبت‌هایشان فهمیدم که آن‌ها هم شبیه همان خوابی را دیده‌اند که من دیدم.

عموغلام سرایدار مدرسه که از دیدن همه‌ی ما باهم گیج‌شده‌بود گفت که بچه‌ها کجا آمدید؟ امروز مدرسه تعطیل هست، بروید و اجازه‌دهید من کارم‌ را کنم، باید تا شب این‌همه برف را پاروکنم وگرنه ممکن است سقف مدرسه بریزد. این را که گفت ما به همدیگر و پاروهایمان نگاه‌کردیم و زدیم زیر خنده، او هم که دید حریف ما نمی‌شود اجازه داد تا وارد مدرسه شویم. خیلی طول‌نکشید که تمام مدرسه را پاروکردیم.

وقتی که کارمان تمام‌شد و خیالمان از بابت سقف راحت شد، اول حسابی برف‌بازی کردیم و تا می‌توانستیم گلوله‌برفی به سمت هم پرتاب کردیم، ولی بعد که خسته‌شدیم فکری به سرمان زد و با برف‌های زیادی که جمع‌شده‌بود یک آدم‌برفی بزرگ درست‌کردیم و با وسایلی که گوشه‌وکنار مدرسه بود کاری‌کردیم که آدم‌برفی بشود شبیه خانم‌بهاری، عموغلام هم که دید همه‌باهم کار یک‌روزش را در چندساعت انجام‌داده‌ایم حسابی بهمان کمک‌کرد و هرچه برای درست‌کردن آدم‌برفی لازم‌داشتیم بهمان داد.

فردا که خانم‌بهاری وارد مدرسه شد، ما همه از پشت‌پنجره داشتیم نگاهش‌می‌کردیم تا ببینیم با دیدن آدم‌برفی چه‌کار می‌کند و کمی هم نگران‌بودیم که نکند عصبانی‌شود. اما آدم‌برفی را که دید شروع‌کرد به خندیدن و چندقدمی هم عقب‌رفت تا بهتر بتواند ببیندش. از آن‌بالا دیدیم که عموغلام هم پیش خانم‌بهاری رفت و چیزهایی به او گفت و او مثل همیشه با قیافه‌ای جدی فقط سرتکان‌داد و این قیافه‌ی جدی و سرتکان‌دادن‌ها دوباره ما را نگران‌کرد.

خانم‌بهاری وارد کلاس شد و رفت پشت میزش نشست، قیافه اش مثل همیشه بود و از ظاهرش نمی‌شد‌فهمید چه در سر دارد، شروع‌کرد: خب بچه‌ها قراربود دیروز امتحان بگیرم که تعطیل‌شد ولی من برگه‌هایتان را صحیح‌کردم. ما که منظورش را نفهمیدیم شروع‌کردیم به صحبت با یکدیگر اما هیچ‌کدام نمی‌دانستیم منظورش چیست.

شروع‌کرد به خواندن اسم‌هایمان: احمدی بیست، بابایی بیست، جوادی بیست… و همینطور تا آخرین نفر کلاس را خواند و بعد از اسم همه نمره ی بیست را اعلام کرد. و ادامه‌داد: بچه‌ها عموغلام به من گفت که دیروز چه‌کارکردید، من‌هم برای اولین‌بار در عمر معلمی خودم تصمیم‌گرفتم نمره‌ی امتحان زمستونی همه‌ی شما را بیست بدهم، این‌نمره از تمام نمراتی که تاحالا به بچه‌ها دادم برایم ارزشمندتر هست.

ما که تازه فهمیده بودیم چه اتفاقی افتاده‌است و نگرانی‌مان هم ازبین‌رفته‌بود، به هم نگاه‌کردیم و شروع کردیم به خندیدن، این‌بار خانم‌بهاری هم با ما خندید.

منبع: اطلاعات انلاین