کیت؛ دختری که بادها را آرام کرد
کیت؛ دختری که بادها را آرام کرد

روزی روزگاری مردی بود که به تنهایی در خانه‌ای که از در و دیوارش صدای قیژ قیژ می‌آمد، در بالای یک تپه بلند زندگی می‌کرد. این تپه آنقدر بلند بود که هر روز باد ملایمی در حوالی آن می‌وزید. مرد در خانه‌اش تنها بود؛ خانه‌ای که پرده‌هایش با وزش باد تکان می‌خوردند و پاندول ساعت […]

- کیت؛ دختری که بادها را آرام کرد

روزی روزگاری مردی بود که به تنهایی در خانه‌ای که از در و دیوارش صدای قیژ قیژ می‌آمد، در بالای یک تپه بلند زندگی می‌کرد. این تپه آنقدر بلند بود که هر روز باد ملایمی در حوالی آن می‌وزید. مرد در خانه‌اش تنها بود؛ خانه‌ای که پرده‌هایش با وزش باد تکان می‌خوردند و پاندول ساعت هم با ریتم وزش باد، می‌رقصید. باد همیشه می‌وزید…. همیشه و همیشه…

باد اما به تدریج دیگر تند می‌وزید و محکم به پنجره‌های خانه روی تپه بلند می‌کوبید. 

باد می‌وزید، به پنجره‌ها می‌کوبید و تخته‌ها را کج می‌کرد.

باد می‌وزید، به پنجره‌ها می‌کوبید، تخته‌ها را خم می‌کرد، میزها را وارونه می‌کرد و چای را روی زمین می‌ریخت.

چای روی زمین می‌ریخت، نان روی میز وارونه شده خانه روی تپه بلند، خرد می‌شد و باد همچنان می‌وزید.

باد می‌وزید و پرنده‌ها را با خود می‌برد.

پرنده‌ها دور می‌شدند و غبار همه‌جا را فرامی‌گرفت. مرد گریه می‌کرد و با خود می‌گفت: «با این وضع باید چه کنم؟»

باد صدای مرد را از روی تپه بلند، به شهر کوچکی که در پایین تپه قرار داشت رساند. دختر کوچکی به نام کیت صدای گریه مرد را شنید و از غم آن مرد، به گریه افتاد. کیت با خودش فکر کرد که چه کاری می‌تواند برای آن مرد انجام دهد. او می‌دانست که نمی‌تواند وزش باد را متوقف کند ولی می‌توانست با چرخ‌دستی‌اش مقداری نهال درخت را با خودش به بالای تپه غبارآلود ببرد. کیت به بالای تپه رسید و آنجا چاله‌های عمیقی کند، چندین تل کوچک گلی درست کرد و نهال‌ها را در آنها قرار داد تا رشد کنند. نهال‌ها بزرگ می‌شدند و باد هم همچنان می‌وزید.

درختان بزرگ می‌شدند، باد می‌وزید و زمان به سرعت می‌گذشت. زمان به سرعت می‌گذشت و درختان بزرگ می‌شدند… بزرگ می‌شدند…

کیت هم بزرگ می‌شد. درختان بزرگ شدند و شاخه‌هایشان آنقدر پر از برگ شد که باد دیگر نمی‌توانست به پنجره بکوید و آن را تکان دهد و تخته‌ها هم دیگر کج نشدند. برگ‌ها شاخه‌های درختان را پوشاندند، پنجره دیگر تکان نخورد، تخته‌ها کج نشدند و دیگر از گرد و غبار هم در هوا خبری نبود. 

دیگر از گرد و غبار در هوا خبری نبود، چای دم کشید و پرندگان جیک جیک کردند.

پرندگان جیک جیک کردند، پیرمرد و کیت بیرون از خانه ساکت بالای تپه روی چمن نشستند. پیرمرد در استکان چای ریخت و به کیت گفت: «این چای برای توست!» 

 نسیم دل‌انگیزی می‌وزید.

نویسنده: لیز گارتون اسکنلون/ تصویرگر: لی وایت/ مترجم: ندا زمان‌فشمی

منبع: اطلاعات انلاین