ساداکو و هزار درنای کاغذی
ساداکو و هزار درنای کاغذی

ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: کتاب «ساداکو و هزار درنای کاغذی» اولین بار در سال ۱۹۷۷ منتشر شد. این کتاب یک داستان تاریخی است که به قلم النور کوئر و بر اساس داستان واقعی ساداکو ساساکی نوشته شده‌است؛ دختر نوجوانی که در زمان بمباران اتمی هیروشیما در جنگ جهانی دوم در آن شهر […]

- ساداکو و هزار درنای کاغذی

ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: کتاب «ساداکو و هزار درنای کاغذی» اولین بار در سال ۱۹۷۷ منتشر شد. این کتاب یک داستان تاریخی است که به قلم النور کوئر و بر اساس داستان واقعی ساداکو ساساکی نوشته شده‌است؛ دختر نوجوانی که در زمان بمباران اتمی هیروشیما در جنگ جهانی دوم در آن شهر زندگی می‌کرد و وقتی ۱۲ ساله بود، به سرطان خون مبتلا شد.

در آن زمان مردم ژاپن این بیماری را «بیماری بمب اتم» می‌نامیدند. این داستان، روایتی است از زبان ساداکو. النور کوئر، نویسنده این کتاب، تمامی مکالمات ساداکو با دوستان و خانواده‌اش را در ذهنش تصور کرده و بخش‌های دیگری از داستان نیز بر مبنای پژوهش‌های گسترده‌ای که او درباره زندگی ساداکو داشته، نوشته است.

ساداکو و هزار درنای کاغذی داستان امید، صلح و عشق است. این داستان برگرفته از زندگی واقعی کودکی است که از سال ۱۹۴۳ تا ۱۹۵۵ زندگی کرد. خلاصه‌ای از آن را با هم بخوانیم:

***

 ساداکاو دومین شمع تولدش را فوت کرده و دو ساله شده بود. او در شهر هیروشیما زندگی می‌کرد. سال‌های اواخر جنگ جهانی دوم بود و دنیا بوی باروت و آتش و دود می‌داد.  هیروشیما و مردمانش خبر نداشتند که چه فاجعه‌ای در راه است. روز ۶ آگوست ۱۹۴۵، خلبان پل تیبتز و خدمه نیروی هوایی ایالات متحده با هواپیمای بمب افکن B-29 بر فراز شهر پرواز کردند.

این هواپیما با همه بمب‌افکن‌هایی که در روزها و هفته‌های گذشته بر فراز هیروشیما پرواز کرده بودند، تفاوت داشت، چون یک بمب اتمی به نام «پسر کوچک» حمل می‌کرد و وقتی آن را  بر سر جمعیت حدود ۳۵۰۰۰۰ نفری شهر پرتاب کرد، زندگی آن مردمان و حتی چندین نسل بعدشان برای همیشه عوض شد.

ساداکو و خانواده‌اش حدود دوکیلومتر دورتر از مرکز انفجار بمب زندگی می‌کردند. نور سفید کورکننده‌ای در شهر تابید و صدای بلند انفجار تا کیلومترها دورتر شنیده شد.

بلافاصله آتش در سراسر شهر شعله‌ کشید و باران سیاه رادیواکتیو از آسمان شروع به باریدن کرد. ساداکو به همراه مادر و برادرش از آتش‌سوزی نجات یافتند. مادربزرگ ساداکو هرگز به خانه برنگشت و شیگئو، پدر ساداکو، چون در زمان بمباران در هیروشیما نبود، توانست دوباره پیش خانواده اش بازگردد و کنار هم زندگی کنند. 

***

۱۰ سال بعد از آن بمباران، ساداکو تولد ۱۲ سالگی‌اش را جشن گرفت. او یک دانش‌آموز موفق و ورزشکار بود که با خانواده‌اش زندگی می‌کرد و به همراه بهترین دوستش، چیزوکو، به نشانه‌های خوشبختی ایمان داشت. ساداکو یک دونده بود که آرزو داشت عضو تیم ورزشی مدرسه باشد.

اما همان روزهایی که ساداکو به سختی تمرین‌های ورزشی خود را دنبال می‌کرد، متوجه شد دچار سرگیجه و خستگی شدید می‌شود. او درباره این موضوع با کسی حرف نزد زیرا امیدوار بود که به زودی این علائم از بین بروند اما یک روز او از هوش رفت. ساداکو می‌ترسید که بمب اتم بر سلامتی‌اش اثر گذاشته و منشأ این بیماری باشد. متأسفانه درست حدس زده بود. دخترک خیلی زود در بیمارستان بستری شد و فهمید که مثل بسیاری از همشهریانش، به خاطر عوارض رادیو اکتیو بمب اتمی به سرطان خون مبتلا شده‌است.

این خبر همه خانواده و چیزوکو، دوست صمیمی ساداکو را بسیار ناراحت کرد. باید کاری می‌کردند. چیزوکو مقداری کاغذ با خودش به بیمارستان آورد و به ساداکو داد تا درنای کاغذی بسازد و گفت: ساداکو باید از همین الان شروع کنی و درنای کاغذی بسازی. من در یک افسانه قدیمی خواندم که اگر کسی که بیمار است هزار درنای کاغذی بسازد، خدا آرزوی او را برآورده می‌کند و سلامتی را دوباره به او برمی‌گرداند.

 ساداکو تحت تأثیر این افسانه قرار گرفت و  به چیزوکو گفت: قبول است؛ فقط به من یاد بده چطوری با این کاغذها، درنا بسازم.

چیزوکو از دیدن برق امیدی که به چشمان ساداکو تابیده بود بسیار خوشحال شد و ساختن درنای کاغذی را  به او یاد داد. ساداکو  هم شروع کرد به ساختن درناهای کاغذی. از آنجایی که کاغذ کمیاب بود، او از کاغذ بسته‌های دارو، بسته‌بندی آب نبات و هدیه‌ها استفاده می‌کرد. هر روز تعداد درناها بیشتر می‌شد. برادرش هم به او کمک می‌کرد تا درناها را از سقف اتاقش در بیمارستان آویزان کنند.

روزها پشت سر هم می‌گذشتند و انرژی ساداکو بالا و پایین می‌شد. کم کم دردهایش بیشتر شدند و گاهی آنقدر سردرد بدی داشت که نمی‌توانست چیزی بنویسد یا بخواند. گاهی وقت‌ها هم تصور می‌کرد استخوان‌هایش روی آتش قرار دارند. او خیلی ضعیف شده بود و دیگر نمی‌توانست کنار پنجره بنشیند و بیرون را تماشا کند. یک روز پرستار یاسوناگا او را در صندلی چرخدار گذاشت و به بیرون برد تا زیر آفتاب حالش کمی بهتر شود. ساداکو آنجا برای اولین بار کُنجی را دید؛ پسربچه‌ای ۹ ساله با صورت لاغر و چشمان سیاه درخشان.

– سلام! من ساداکو هستم.

کنجی با صدای آرام و نرم جواب سلامش را داد. آن دو خیلی زود باهم دوست شدند. کنجی از مدت هال قبل در بیمارستان بستری شده بود ولی آدم‌های زیادی به دیدنش نمی‌آمدند. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند و او با خاله‌اش در شهری نزدیک هیروشیما زندگی می‌کرد. کنجی به ساداکو گفت: خاله‌ام آنقدر پیر است که نمی‌تواند هر روز به دیدنم باید و من فقط هفته‌ای یک روز او را می‌بینم. من بیشتر وقت‌ها کتاب می‌خوانم.

کنجی با ناراحتی به صورت ساداکو نگاه کرد، آهی کشید و ادامه داد: البته دیگر مهم نیست چون من به زودی می‌میرم. من به خاطر بمب اتمی، سرطان خون گرفته‌ام.

ساداکو دستپاچه گفت: نه! تو نمی‌توانی سرطان خون داشته باشی. آن زمان که در شهر بمب زدند، تو هنوز به دنیا هم نیامده بودی.

کنجی برایش توضیح داد: چرا می‌شود. سم در بدن مادرم بوده و به من هم منتقل شده.

ساداکو احساس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. نمی‌دانست چه بگوید.  خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و افسانه درناهای کاغذی را به یاد آورد و به کنجی گفت: می‌توانی مثل من درناهای کاغذی بسازی تا معجزه اتفاق بیفتد.

کنجی گفت: من درباره درناها شنیده‌ام اما الان خیلی دیر شده است. حتی خدا هم دیگر نمی‌تواند به من کمک کند.

پرستار یاسوناگا که  از دور به صحبت‌های آن‌ها گوش می‌داد، نزدیک شد و گفت: کنجی، تو این چیزها را از کجا می‌دانی؟

کنجی به او نگاه کرد و پاسخ داد: فقط می‌دانم. ضمنا من می‌توانم تعداد گلبول‌های خونم را از صفحه گزارش پزشکی بخوانم و می‌فهمم که هر روز اوضاع بدتر می‌شود.

ساداکو دیگر طاقت نیاورد. به اتاقش برگشت و به فکر فرورفت. او سعی کرد تصور کند که بیمار بودن و خانواده نداشتن چه حسی دارد. از نظر او کنجی خیلی شجاع بود. ساداکو با زیباترین کاغذی که داشت یک درنای کاغذی بزرگ ساخت و آن را به اتاق کنجی فرستاد تا شاید برایش شانس به ارمغان بیاورد. سپس سعی کرد تعداد درناهای بیشتری برای خودش بسازد.

فردا صبح سر و کله کنجی پیدا نشد. آخر شب ساداکو از راهرو،  صدای بردن یک تخت را شنید. ناگهان پرستار یاسوناگا وارد اتاق شد و به ساداکو گفت: کنجی از دنیا رفته است. بیا کنار پنجره بنشینیم و باهم حرف بزنیم.

 ساداکو به ماه در آسمان خیره شد و گفت: فکر می‌کنی کنجی آن بالا در سرزمین ستاره‌هاست؟

یاسوناگا  جواب داد: مطمئنم هرجا که باشد، الان خوشحال است. او آن بدن خسته و بیمار را رها کرده و روحش اکنون آزاد است.

ساداکو سکوت کرد و به صدای خش‌خش برگ‌ها گوش داد. بعد گفت: «نفر بعدی که می‌میرد، من هستم؛  نه؟»

یاسوناگا گفت: البته که نه!

 او چند تا کاغذ رنگی روی تخت ساداکو گذاشت و گفت: بیا قبل از اینکه بخوابی چند تا درنای کاغذی درست کن. وقتی تعداد درناها به هزارتا رسید، تو زندگی خواهی کرد و پیر خواهی شد؛ یک بانوی پیر.

ساداکو باز هم غرق امید شد. در واقع او هیچ ‌وقت امیدش را به بهبودی از دست نداد و به ساختن درناهای کاغذی ادامه داد.

دو ماه گذشت. حال عمومی ساداکو کمی بهتر شد و دکترها به او اجازه دادند که به خانه برگردد. اما پس از این که به خانه رفت، شرایط جسمی او خیلی زود دوباره بد شد و سریع او را به بیمارستان منتقل کردند. تا آن زمان او ۶۴۴ درنای کاغذی ساخته بود. با اینکه روند درمانی ساداکو خوب پیش می‌رفت ولی همان سال پاییز، در حالی که خانواده کنارش بودند، بر اثر سرطان خون

درگذشت.

این اتفاق قلب همه دوستانش را از ناراحتی شکست. ساداکو آنقدر زنده نماند تا بتواند هزار درنای کاغذی درست کند اما همکلاسی‌هایش تعداد درناها را کامل کردند و ۳۵۶ درنای باقیمانده را ساختند و ساداکو را با هزار درنا به خاک سپردند. بعد هم نامه‌های ساداکو را جمع‌آوری کرده و آن‌ها را در یک مجله منتشر کردند و خیلی زود داستان ساداکو به گوش همه مردم ژاپن رسید.

 سه سال بعد از مرگ ساداکو، در پارک صلح هیروشیما یک مجسمه یادبود برایش ساختند. مجسمه ساداکو در حالی که یک درنا در دست دارد به عنوان بنای صلح کودکان معروف است و یادآور همه بچه‌هایی است که طی چندین سال بعد از فاجعه هیروشیما، بر اثر عوارض ناشی از بمب هسته‌ای زندگی خود را از دست دادند.

در پایه این مجسمه، پلاکی وجود دارد که روی آن نوشته شده‌است:

این فریاد ماست

این دعای ماست

صلح در جهان.

نویسنده: خانم النور کوئر از کانادا – مترجم: ندا زمان‌فشمی – تصویرگر: آقای استیو سایمون از آمریکا

منبع: اطلاعات انلاین