این ها بخشی از اظهارات دختر ۱۶ساله ای به نام «صغرا» است که برای رمزگشایی از راز عجیب درون کمد دیواری به مرکز انتظامی هدایت شده بود. این دختر نوجوان وقتی متوجه دستگیری «قنبر» شد، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهرک فراجای مشهد گفت: اولین فرزند یک خانواده سرشناس هستم که پدرم در زمینه […]

 این ها بخشی از اظهارات دختر ۱۶ساله ای به نام «صغرا» است که برای رمزگشایی از راز عجیب درون کمد دیواری به مرکز انتظامی هدایت شده بود.

این دختر نوجوان وقتی متوجه دستگیری «قنبر» شد، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهرک فراجای مشهد گفت: اولین فرزند یک خانواده سرشناس هستم که پدرم در زمینه امور حقوقی فعالیت می‌کند و درآمد خوبی دارد.

 با وجود این مادرم نیز در یکی از مراکز درمانی مهم شهرهای اطراف مشهد مشغول کار است، به همین دلیل من همیشه در خانه تنها بودم.

با آن که پدر و مادرم همه امکانات رفاهی و تحصیلی را برایم فراهم می‌کردند و من هیچ کمبودی در زمینه مالی نداشتم اما از این تنهایی رنج می‌بردم .

پدر و مادرم مرا خیلی دوست داشتند و همه خواسته‌هایم را برآورده می‌کردند. من هم برای رهایی از تنهایی فقط با گوشی تلفن هوشمندم سرگرم بودم تا این خلاء عاطفی را جبران کنم چرا که پدر و مادرم بعد از ظهر از سر کار به خانه باز می‌گشتند و من در این مدت در گروه‌های مختلف اجتماعی فضای مجازی پرسه می‌زدم تا این که در اینستاگرام با پسری به نام «قنبر» آشنا شدم.

او اهل یکی از روستاهای اطراف استان خراسان شمالی بود و بدین ترتیب ارتباط پیامکی و تلفنی ما آغاز شد. در ابتدا فقط با یکدیگر چت می‌کردیم اما روزی سفره درد دل‌هایم را برایش گشودم و از تنهایی‌هایم سخن گفتم!

«قنبر» هم که از یک خانواده کم بضاعت بود و پدرش با کارگری در مزارع روستا مخارج زندگی آن ها را تامین می‌کرد، مرا دلداری ‌داد به طوری که با حرف‌های او آرامش روحی یافتم و به او دل باختم.

طولی نکشید که تصمیم گرفتیم یکدیگر را ملاقات کنیم.«قنبر» به سختی هزینه کرایه اتوبوس را فراهم کرد و به مشهد آمد. از سوی دیگر من با سرویس شخصی به مدرسه می‌رفتم و بعد هم اجازه خروج از خانه را نداشتم چون مادرم مدام به خانه زنگ می‌زد و این گونه مرا کنترل می‌کرد.

بنابراین با «قنبر»قرار گذاشتم که در نبود پدر و مادرم به خانه بیاید. خلاصه ظهر روز چهارشنبه او به خانه ما آمد و من در اتاقم را بستم چرا که می‌دانستم پدر و مادرم برای ورود به اتاقم حتماً در می‌زنند و از من اجازه می‌گیرند. آن روز« قنبر» در اتاق من ماند و هر وقت که پدر و مادرم در می‌زدند او را درون کمد دیواری اتاقم پنهان می‌کردم به طوری که حتی شام و صبحانه را هم در کنار یکدیگر صرف می‌کردیم. تصور خانواده ام نیز این بود که من مشغول درس خواندن و مطالعه هستم و نباید برایم بیشتر مزاحمت ایجاد کنند!

شب‌ها نیز در اتاقم را قفل می‌کردم تا مادرم سرزده وارد اتاق نشود. خلاصه پنج شنبه و جمعه را که تعطیل بودم اما روز شنبه از «قنبر» خواستم درون اتاق منتظرم باشد تا از مدرسه بازگردم چون پدر و مادرم نیز سر کار رفته بودند اما آن روز مادرم زودتر از همیشه کارش تمام شده و به منزل بازگشته بود.

ولی زمانی که برای مرتب کردن لوازم من قدم در اتاقم گذاشته بود ناگهان درون کمد دیواری «قنبر» را دیده و با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته بود. آن ها ابتدا تصور می‌کردند «قنبر» به منظور سرقت وارد خانه شده ولی او ماجرای ارتباطش با من را در کلانتری لو داده بود!

حالا من تازه فهمیدم که با این اشتباه بزرگ با آبروی پدر و مادرم بازی کردم و اعتماد آن ها را هم از بین بردم. اما ای کاش….

 درحالی‌که قنبر با شکایت پدر «صغرا» روانه زندان شد، بررسی های کارشناسی و روان شناختی این پرونده نیز با دستور سرهنگ محمد فیاضی(رئیس کلانتری شهرک فراجا) در دایره مددکاری اجتماعی ادامه یافت.

منبع خبر: رکنـا