توپ سیاه
توپ سیاه

مژگان بابامرندی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: همه ماشین ها دور هم جمع شده بودند. کامیون ها، اتوبوس ها، ماشین های شخصی… یکدفعه صدای دودکش کارخانه‌ها را شنیدند که سوت زدند و یک عالم دود بیرون دادند.  بنفشه که توی یکی از اتوبوس‌ها نشسته بود بیرون را تماشا کرد. مسافرها داشتند به گوشی‌هایشان […]

- توپ سیاه

مژگان بابامرندی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: همه ماشین ها دور هم جمع شده بودند. کامیون ها، اتوبوس ها، ماشین های شخصی… یکدفعه صدای دودکش کارخانه‌ها را شنیدند که سوت زدند و یک عالم دود بیرون دادند. 

بنفشه که توی یکی از اتوبوس‌ها نشسته بود بیرون را تماشا کرد. مسافرها داشتند به گوشی‌هایشان نگاه می‌کردند. 

یکی از کامیون ها گفت: «من هم بلدم. بهترش را هم بلدم.»

بعد گاز داد و ابر غلیظی به شکل یک توپ  درست کرد و گفت: «ببین چه چیزهایی بلدم. بعد هم این همه بار می برم. معلوم است که زورم از همه بیشتر است.»

توپ رفت توی آسمان و یک ابر کوچک دودی درست کرد. 

بنفشه خواست حرفی بزند که صدای خنده ی کامیون ها بلند شد. 

بعد همه کامیون ها شروع کردند به گاز دادن. توی هوا پر از توپ دود شد. توپ هایی که هی ابر دودی می شدند.

یکی از اتوبوس ها خواست داد بزند اما سرفه کرد. کامیون‌ها هنوز توپ دودی درست می‌کردند. اتوبوس دهانش را باز کرد. اما باز گفت: «اوهو… اوهو… اوهو…»

گلویش را صاف کرد وبا کمی زحمت گفت: «ما را ندیده اید که…»

 و چیزی توی گوش اتوبوس بغلی پچ پچ کرد. اتوبوس بغلی توی گوش اتوبوس دیگر پچ پچ کرد. بعد اتوبوسی که جلو آمده بود داد زد: «یک… دو… سه…»

همه شان با هم گاز دادند و توپ هایی بزرگتر از توپ کامیون ها درست کردند. 

یک عالم توپ رفتند بالاتر… همه شان هم به شکل ابر شدند و رفتند با ابرهای کامیونی یکی شدند. ابردودی توی آسمان سیاه شده بود. 
بنفشه هی خواست حرف بزند. اما نمی توانست…

یکی از ماشین ها جلو آمد و و گفت: «درست است که کامیون خیلی بار می برد و اتوبوس یک عالم مسافر و پنجره دارد… اما ما که تعدادمان خیلی بیشتر است…»

و گفت: «یک… دو… سه…»

بنفشه خواست بلند شود و بگوید: «چه یک دو سه ای؟!…»

اما مامانش که داشت چیزی توی گوشی تایپ می کرد او را نشاند و گفت: «ساکت باش دخترم!»

همه ماشین ها با هم گاز دادند و یک عالمه حباب های ریز و درشت دود بیرون دادند. تمام حباب های دود بالا رفتند وابر سیاه شدند. ابر دودی دیگر سیاه سیاه سیاه شده بود.  

یکی از راننده های کامیون سرفه کرد. بقیه راننده ها هم سرفه کردند. گفتند: «اوهو… اوهو… وای ما چرا اوهو… اوهو… این جوری شدیم؟!…»

مسافران اتوبوس‌ها سرفه می کردند. پنجره ها را که باز کردند سرفه شان بیشتر شد و گفتند: «اوهو… اوهو… اوهو… چه قدر دود!»

راننده‌های ماشین‌های شخصی چراغ هایشان را روشن کردند و گفتند: «اوهو… اوهو… اوهو… این قدر دود است که انگار شب شده…»

پدر و مادر بنفشه هم حالشان خوب نبود. اما مادربزرگ بنفشه خیلی سرفه کرد و یکهو از حال رفت.

بنفشه اول ترسید. اما دوم بلند شد و پایش را روی اتوبوس کوبید و داد زد: «همه اش تقصیر شماست…

تقصیر دود دودکش ها و توپ های دودی و حباب های دودی تان…»

بنفشه داد زد: «آسمان باید آبی باشد… باید بشود خورشید و ماه را دید… ما باید نفس بکشیم. الان دود می کشیم!»

کامیون ها و اتوبوس ها و ماشین ها و دودکش های کارخانه ها به آسمان بالای سرشان نگاه کردند و فقط ابر سیاه دودی دیدند. همه سرهایشان را پایین انداختند.

دودکش ها گفتند: «ما حواسمان نبود بنفشه خانم…»

کامیون ها گفتند: «ما فکر کردیم کار بامزه‌ای می کنیم…»

اتوبوس ها در بین سرفه مسافرهایشان گفتند: «خودمان هم داریم نفس تنگی می گیریم…»

ماشین های شخصی که سرفه می کردند گفتند: «خب حالا باید چه کار کنیم؟!»

بنفشه که سرفه می کرد داد زد: «همگی موتورها … خاموش…»

بنفشه داد زد: «آهای باد… آهای خورشید… آهای باران…»

خورشید که رنگ و رویش سیاه بود گفت: «الان شب است یا روز؟ من داشتم می رفتم… »

ماه به زور از لابه لای ابرهای بیرون آمد وگفت: «فکر کنم شب است. من که آمده ام…»

 و باران بارید. یک باران سیاه….

بنفشه داد زد: «همه چیز باید شسته شود…»

دود کش‌ها و کامیون‌ها و اتوبوس‌ها و ماشین‌های شخصی گفتند: «خودمان می شوییم. آب را هم زیاد باز نمی گذاریم. قول می دهیم!»

بعد بنفشه داد زد: «کاش ابر بود. کاش باران واقعی می بارید.»

 باد وزید. باقی مانده ی ابرهای سیاه را هم برد. آسمان صاف صاف شد. بعد باد گشت و گشت و کمی ابر پیدا کرد و کمی باران بارید. خورشید که هنوز سرفه می کرد رفت پشت کوه.

دیگر هیچ کس سرفه نمی کرد. آسمان سیاه نبود.

بنفشه خندید باد وزید. ماه درآمده بود اما روز بود. هیچ صدای سرفه ای به گوش نمی رسید.

منبع: اطلاعات انلاین