برف و حرف
برف و حرف

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: صـاحبـدلـی به مـدرسه آمـد ز خـانـقـاهبشکست عهـد صحبـت اهـل طریــق راگفتم میـان عابــد و عالـم چه فـرق بـودتـا اختیــار کـردی از آن ایـن فـریـق را؟گفت: آن گلیم خویش به در می‌برد ز موجوین جهد می‌کند که بگیـرد غریق را البته برخی می‌گویند […]

- برف و حرف

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت:

صـاحبـدلـی به مـدرسه آمـد ز خـانـقـاه
بشکست عهـد صحبـت اهـل طریــق را
گفتم میـان عابــد و عالـم چه فـرق بـود
تـا اختیــار کـردی از آن ایـن فـریـق را؟
گفت: آن گلیم خویش به در می‌برد ز موج
وین جهد می‌کند که بگیـرد غریق را

البته برخی می‌گویند بالاخره نفهمیدیم که حضرت سعدی علیه‌الرّحمه، صاحبدل را «از مدرسه به خانقاه» برده یا برعکس، «به مدرسه از خانقاه»؟! ما هم فعلاً از این بحث می‌گذریم و می‌گوییم قرائنی در شعر و حکایت شیخ هست که حقیقت را نشان می‌دهد؛ و حقیقت، رفتن صاحبدل «به مدرسه از خانقاه» است. اگرچه کسان دیگری از این بحث نمی‌گذرند و می‌گویند قرائنی که هست، حقیقت را برعکس معرّفی می‌کند: «از مدرسه به خانقاه»!

حالا بهتر است وسط دعوا را بگیریم و بگوییم اگر سعدی علیه‌الرّحمه ناگهان در برف و بوران شدید‌اللّحن قرن بیست‌و‌یکم در جادۀ قزوین به ساوه گیر می‌افتاد و گرفتار می‌شد، چه می‌کرد؟ آنچه او در این سرودۀ گلستانی‌اش گفته، همین است. خواه، مدرسۀ قرن هفتم هجری را نماد خشک مغزی و خودخواهی و خانقاه همان قرن را نماد عرفانی نگری و دگراندیشی بدانیم و خواه این دو نما و نماد را جا به جا کنیم.

آنچه مهّم است، فهم فاصلۀ فکری و رفتاریِ «آن گلیم خویش به در می‌برد ز موج» با «این جهد می‌کند که بگیرد غریق را»، و درک تفاوت بلکه تضادّی است که در این دو نگاه یا دو تربیت یا دو رفتار، همیشه وجود داشته و هنوز هم وجود دارد.

این دو نگاه (تربیت و رفتار) در همۀ عرصه‌های حیات اجتماعی و اقتصادیِ ما آدم‌ها متجلّی و منعکس است و به داستان واقعیِ گیر و گرفتاری در جادۀ قزوین ـ ساوه هم منحصر نیست. امّا چگونه بوده است آن داستان؟

سال‌ها پیش، روزنامۀ ایران در صفحۀ پرخوانندۀ «حوادث»‌ش نوشته بود که: «بارش شدید برف و کولاک، رانندگان و سرنشینان ده‌ها خودرو را مجبور به توقف در جاده کرد. بیش از چهارصد مسافر در جادۀ بویین‌زهرا به ساوه برفگیر شده بودند. راه بسته بود، سوخت خودرو‌ها ته‌کشیده و تحمّل سرما تقریباً غیرممکن شده بود. امید به نجات در میان مردم در راه مانده، رنگ می‌باخت.  

در این میان، صدای زوزۀ حیوانات وحشی و درنده نیز بر وحشت گرفتاران و درماندگان افزوده بود. به دلیل شرایط بدِ جوّی، تقریباً امید چندانی برای رسیدن نیرو‌های امدادی وجود نداشت. زن‌ها و کودکان، پیر‌ها و جوان‌ها، داخل خودرو‌ها حبس شده بودند و سکوت مرگباری برجاده‌ی پر از برف حکفرما شده بود.

ناگهان صدای مسلّح شدن اسلحه‌ای سکوت را شکست. مسافران در راه مانده، از دور پلیسی را دیدند که اسلحه‌اش را برای شلّیک به سوی حیوانات وحشی مسلّح می‌کرد. پس از فرار حیوانات وحشی، گروهبان یکم مجتبی جعفرنیا در میان برف و کولاک به نجات مردم شتافت.

مأمور وظیفه‌شناس پلیس‌راه که به وضعیت جغرافیایی منطقه آشنایی کامل داشت، در برابر چشمان حیرت‌زدۀ مردم نا‌امید، مسافران سالمند و کودکان را به کول کشید و در بوران شدید، چند تن از آن‌ها را به اتاقک‌های امدادی هلال‌احمر منتقل کرد. این اقدام فداکارانۀ مأمور پلیس به قدری مسافران را تحت تأثیر قرار داد که تعدادی از جوانان نیز با گروهبان جوان همراه شده و در تلاش وصف‌ناپذیر، سایر مردم را نیز به محل‌های امن انتقال دادند.

تلاش‌های این گروهبان به همین‌جا ختم نشد. او با تماس‌های مکرّر تلفنی و بی‌سیم، بار‌ها از نیرو‌های امدادی تقاضای کمک کرد. سرانجام با تلاش‌های گستردۀ پلیس جوان، یک هلیکوپتر حامل آذوقه به محل اسکان موقت مسافران در راه مانده اعزام شد.  

پس از چهل و هشت ساعت، محور بویین‌زهرا ـ ساوه درحالی باز شد که بسیاری از در راه‌ماندگان، خاطرۀ از خودگذشتگی مأمور وظیفه‌شناس پلیس را از یاد نبرده و صد و هفتاد تن از آن‌ها طی نامه‌ای به فرماندۀ پلیس‌راه استان، از زحمات آن گروهبان قدردانی کردند. در میان نجات یافتگان، امضای دو مسافر فرانسوی که خاطره‌ای فراموش نشدنی از ایثار و تلاش پلیس ایرانی را در حافظه‌شان ثبت کرده بودند نیز به چشم می‌خورد.»‌

نمی‌دانم جزئیات این خبر تا چه اندازه دقیق و درست است، امّا آنچه سعدی علیه الرحمه گفته است، همین است.  

این که خود شیخ اجّل در میدان عمل (نه فقط اَمَل) تا چه حّد حاضر بوده است که دیگران هم پای شان را بر روی گلیم وی دراز کنند، والله اعلم؛ امّا اگر آن روز او هم در میان مسافران جادۀ قزوین به ساوه (به قول گزارشگر روزنامه) برفگیر می‌شد، حداقلِّ امید و انتظار این بود که دست یاری و همکاری بگشاید و زحمت جهد کردن برای غریق گرفتن را متحمّل شود و نام نامی سعدی علیه‌الزّحمه را هم در کنار زحمات گروهبان یکم جعفرنیا در تاریخ امدادرسانی ثبت کند.

ما متأسفانه عادت کرده‌ایم که فقط خبط و خطا را ببینیم. کمین کنیم و از یکدیگر مچ‌گیری کنیم.  این هم البته به جای خودش و در حدّ خودش لازم است، امّا اگر خدای ناکرده (!) خیرو خوبی‌یی در جایی از کسی سر بزند، با چنین پدیده‌ای چه باید بکنیم؟

انگار روزی روزگاری بنا بوده است که این را هم ببینیم؛ حتّی کمین کنیم و مچ‌گیری کنیم. آن هم در موردی که دعوت به خیر با «عمل خیر» صورت گرفته است، نه فقط با بلندگوی خیر؛ و فداکاری در بوران و برف آموزش داده شده، نه در حدیث و حرف. بله، برف، نه حرف!

البته در اینجا لحن ولسان خبر و نوع و نحوۀ کار، از صدق و صحّت کلّی آن حکایت دارد و خوشبختانه از جنس و سنخِ خبر دیگری که در حوالی سال‌های هشتاد و دو و هشتاد و سه منتشر شده بود و کمی تا قسمتی خالی‌بندی بود (!) نیست. خبری که می‌گفت: دو خانواده در کنار رودخانه کرج تازه سفره گسترده بودند که ناگهان فریاد کمک‌طلبی دختری به گوش رسید. دختر بچه‌ای که فشار آب رودخانه داشت او را می‌غلتاند و غرق می‌کرد. جوان تازه‌زندگی تشکیل داده‌یی لقمه در گلویش ماند، از کنار سفره به کنار رودخانه دوید و به آب زد.  

آن روز و آن خبر هرچه بود، به خیر گذشت، امّا آنچه امروز در متن این خبر و در این مکان و زمان شرح داده شده، با اوضاع و احوال روز و با حوادث واقعه واقعاً تطابقِ داشته است و دارد.

قابل انتظار هم هست. چون به هرحال با وجود همۀ نکات و نقاط منفی یا مبهم، در ژرفای وجود آدمی و اعماقِ چشمه‌ای که در کوهستان روح آتشفشانی‌اش جوشان است، حسّ خیرخواهی و فداکاری و میل به خوب بودن هم جاری است. اگر غبار‌های غلیظ و غنیّ در فاصلۀ میان حکومت و ملت بگذارد!

منبع: اطلاعات انلاین