زیرنویس، گروه فرهنگ و ادب _صادق وفایی: امیر آزاده خلبان محمدعلی اعظمی روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ در آستانه آزادی خرمشهر در ماموریت بمباران نیروهای دشمن که در حال عقب‌نشینی بودند، به‌عنوان کابین عقب حسینعلی ذوالفقاری مورد اصابت پدافند زمین‌به‌هوای دشمن قرار گرفت و در پی خروج اضطراری از هواپیما، به اسارت دشمن درآمد. گفتگو با […]

زیرنویس، گروه فرهنگ و ادب _صادق وفایی: امیر آزاده خلبان محمدعلی اعظمی روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ در آستانه آزادی خرمشهر در ماموریت بمباران نیروهای دشمن که در حال عقب‌نشینی بودند، به‌عنوان کابین عقب حسینعلی ذوالفقاری مورد اصابت پدافند زمین‌به‌هوای دشمن قرار گرفت و در پی خروج اضطراری از هواپیما، به اسارت دشمن درآمد.

گفتگو با این‌امیر خلبان یکی از قسمت‌های پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» است و با بهانه حضور اعظمی به‌عنوان کابین‌عقب محققی برگزار شد. در قسمت اول این‌گفتگو سوابق آموزشی و پروازی اعظمی و چگونگی آشنایی‌اش با محققی مرور شدند. همچنین شروع جنگ در پایگاه ششم شکاری بوشهر که محل خدمت اعظمی و محققی بوده است.

قسمت اول گفتگو با این‌امیر خلبان در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است؛

* «منوچهر محققی خلبانی بود که جلوتر از هواپیمایش پرواز می‌کرد/نخل‌های جنوب به زیر هواپیمایمان می‌گرفت»

دومین‌قسمت گفتگو با اعظمی به ماجرای پرواز آخر او و ذوالفقاری که منجر به سقوط و اسارت‌شان شد اختصاص دارد. در این‌قسمت همچنین خاطرات دوران اسارت تا آزادی این‌امیر خلبان را مرور کردیم. نکته مهم درباره سخنان و روایت‌های مطرح‌شده در این‌بخش از گفتگو با این‌خلبان، این است که سویه دیگر روایت پیش‌تر توسط امیر حسینعلی ذوالفقاری ارائه شده که پیوند آن در زیرنویس قابل دسترسی و مطالعه است.

در ادامه مشروح قسمت دوم گفتگو با امیرْ محمدعلی اعظمی را می‌خوانیم؛

* خب در آن‌ماموریت آخر که به اجکت منتهی شد،‌ شما ۱۵ اردیبهشت۱۳۶۱ به دزفول منتقل شدید. روز هفدهم محمود اسکندری و اکبر زمانی رفتند پل استراتژیک عراق روی اروند را زدند و فردایش که ۱۸ اردیبهشت بود شما رفتید برای زدن جاده عقب‌نشینی عراقی‌ها در جفیر_طلاییه بمباران کنید که آن‌سانحه رخ داد. روایت آقای ذوالفقاری را از آن‌اتفاق داریم. حالا روایت شما را بشنویم.

در تهران و منتظر کلاس‌های آموزشی کابین جلو بودیم که گفتند بروید. آقای ذوالفقاری آن‌موقع مشهد بود. مجاهدین افغانی با شوروی‌چی‌ها درگیر بودند و تعدادی از آن‌ها آمده بودند داخل مرز ایران. به همین‌دلیل تعدادی هواپیمای شکاری به مشهد مامور شدند. من هم رفتم و برگشتم تهران. آقای ذوالفقاری هم رفته بود که به‌خاطر بحث بیت‌المقدس ایشان هم برگشت.

* شما با اف‌پنج رفتید (مشهد) و برگشتید؟

نه؛ با اف‌چهار. برگشتن آقای ذوالفقاری، فوق‌العاده بود و حالت گسترش طبیعی و انتقال به یک پایگاه را نداشت. چون شرایط فوری و خاص بود ایشان با اف‌پنج به تهران و از آن‌جا با اف‌چهار به دزفول آمد. ۱۵ اردیبهشت بود که از مهرآباد با (هلی‌کوپتر) شنوک به دزفول رفتیم. روزهای ۱۶ و ۱۷ اردیبهشت پروازی نداشتیم و پرواز آخرمان روز هجدهم بود.

آقای توانگریان ۸ بمب ناپالم داشت و ما ۲۴ بمب ۲۵۰ پوندی. رفتیم پای هواپیما. تا به‌حال ندیده بودم این‌همه بمب به هواپیما وصل باشدمن سرماخوردگی و آب‌ریزش بینی شدیدی داشتم. در این‌حالت، پرواز در ارتفاع بالا خیلی خطرناک است و سینوس‌ها آسیب می‌بینند. اما در ارتفاع پایین که جو تغییر زیادی ندارد، پرواز مشکلی ندارد. گفتم پرواز و در کابین کمی عرق کنم تا بدنم از کرختی در بیاید. گفتند بفرما این هم پرواز!

آقای (اکبر) توانگریان و آقای (اکبر) زمانی در یک‌هواپیما و من و آقای ذوالفقاری هم در یک فروند. بریفینگ انجام شد.

*‌ ماموریت از اول دو فروندی بود؟ کسی ابورت نکرد؟

نه. همین‌دوتا بودیم. آقای توانگریان ۸ بمب ناپالم داشت و ما ۲۴ بمب ۲۵۰ پوندی. رفتیم پای هواپیما. تا به‌حال ندیده بودم این‌همه بمب به هواپیما وصل باشد!

* آقای ذوالفقای تعریف می‌کرد هنگام تاکسی روی باند، شما گفته‌اید نگاه کن بال‌هایمان تکان می‌خورند! ایشان هم گفته «عظمتیه! تو هم که اعظمی هستی!» درست است؟

بله. به اف‌چهار می‌گفت اف عظمت! [می‌خندد] در کتاب هواپیما خوانده بودیم می‌شود ۲۴ بمب ۲۵۰ پوندی زیر این‌هواپیما بست ولی ندیده بودیم. وقتی هواپیما را دیدم، گفتم ای داد بیداد! این‌هواپیما که از زمین بلند نمی‌شود! هرچه‌هواپیما سنگین‌ باشد، درگش بیشتر می‌شود و کنده‌شدنش از زمین سخت‌تر است. سرعت نمی‌گیرد. ولی چون کتاب گفته بود می‌شود این‌تعداد بمب بست، بسته بودند.

به‌سختی از زمین بلند شدیم؛ مثل این‌که یک‌کوه از زمین کنده می‌شود. در بال آقای توانگریان قرار گرفتیم و رفتیم سمت هدف. همیشه وقتی به نیروهای دشمن می‌رسیدیم، سرعت می‌گرفتیم. می‌رفتیم روی ۶۰۰ نات که نتوانند ما را بزنند. ولی این‌بار هواپیما راه نمی‌رفت. طبق تجربه ماموریت‌های پیشین، مشکل کمبود سرعت را درک می‌کردم. ولی خلبان کابین جلو فرمانده هواپیماست و باید حرمتش از جهت تجربه و کاردانی حفظ شود. آمدیم روی ۴۵۰ و ۴۸۰ نات. با خودم می‌گفتم این کم است! با همان‌سرعت هم رفتیم هدف را زدیم و …

* ببینید، نکته‌ای وجود دارد. آقای ذوالفقاری یک ناراحتی دارد. ایشان معتقد است لیدر پرواز که باید ناپالم‌هایش را می‌زد، در جای درستی نزد. یا مضطرب شد یا در ارتفاع نامناسبی بود. ایشان می‌گوید ناگهان دیدیم جلویمان آتش شد و مجبور شدم بروم بالاتر و همین افزایش ارتفاع باعث شد رادار شلیکا ما را بگیرد و اره‌مان کند.

این‌ها را خلبان کابین‌جلو می‌بیند. کابین عقب نمی‌بیند. به‌ویژه این‌که اطراف را نگاه می‌کند تا پدافند هواپیما را نزند. فکر و ذکرش بیرون کابین است و مرتب هم داخل را نگاه می‌کند. آقای ذوالفقاری این‌ها را به من نگفت ولی با همان‌سرعت کم به دشمن رسیدیم و بمب‌ها را زدیم.

وقتی برگشتیم، از آقای توانگریان پرسیدم چرا ما جلو نمی‌رفتیم؟ چرا این‌قدر سرعتمان کم بود؟

* وقتی از اسارت برگشتید.

بله. پرسیدم چرا سرعتت کم بود؟ گفت «شما (بودید که) نمی‌آمدید! من هی می‌دیدم عقب می‌افتادید و می‌گفتم چرا این‌ها نمی‌آیند.» علتش هم همان درگی بود که ما به‌خاطر سنگینی زیاد بمب‌ها داشتیم. باید می‌گذاشتیم روی افتربرنر که در نتیجه نظم پرواز به هم می‌خورد. ذوالفقاری هم فول تراتل داده بود و ما ماکسیسم سرعت زیر افتربرنر را داشتیم. توانگریان برای این‌که ما خیلی عقب نیافتیم، خیلی جلو نمی‌رفت.

* لحظه‌ای که خوردید، بمب‌ها را رها کرده بودید؟

بله.

* خب وقتی بمب‌ها را رها کرده‌اید، درگ کمتر می‌شود و هواپیما جان می‌گیرد. می‌تواند فرار کند!

حسین پیکل کرد. بمب‌ها که زده شد، بلافاصله رررررررررررررر. رگبار به ما خورد. گفتم حسین خوردیم! گفت بمب‌ها را رها کرده‌ایم. یعنی این‌قدر این‌فاصله زمانی نزدیک بود که حسین فکر کرد صدای شدید، به‌خاطر سبک‌شدن هواپیماست.

* پس شما درگ و زیادبودن بمب‌ها را دلیل اصلی ماجرا می‌دانید.

بله.

روایت بمباران موفق ۱۸ اردیبهشت ۶۱ که به سقوط و اسارت ختم شد

* اما آقای ذوالفقاری همان‌ماجرای ناپالم‌ها و آتش جلوی هواپیما می‌داند.

به فرض که آن باشد. دلیل نمی‌شود سرعت ما ۴۸۰ باشد! اصلا نباید با چنین‌سرعتی روی سر دشمن برویم. تمرکز حسین روی پرواز بود و من سرعت و بیرون و وضعیت کلی هواپیما را داشتم. آن‌جا باید بالای ۶۰۰ نات سرعت می‌داشتیم. خیلی مواقع کابین عقب لیدر یا شماره ۲ و ۳ بوده و دیده بودم بالای ۶۰۰ نات می‌رویم روی سر دشمن. به همین‌خاطر بود که نمی‌توانستند ما را بزنند. اما آن‌جا هواپیمای اولی رفت و دومی را که ما بودیم، زدند. علتش هم همان‌سرعت کم بود.

* شما آتش ناپالم‌ها را ندیدید؟

نه.

* به لحظه اجکت برسیم. آقای ذوالفقاری می‌گفت در سی‌چهل روز اول اسارت ذهنش مشغول این بوده که چه شد ناگهان از کابین به بیرون پرت شده و اجکت کرده است. ایشان می‌گفت «من اجکت را نکشیدم! آقای اعظمی هم می‌گوید نکشیده است!» بیاییم امکان‌های این‌اتفاق را بررسی کنیم. شاید آتش به راکت‌های زیر صندلی گرفته و خود به خود بیرون پرت شده‌اید. چون آقای ذوالفقاری می‌گوید مشغول پرواز بوده و دستش به طاقچه‌ای بالای تراتل گرفته است.

یک‌رگبار به هواپیمای ما خورد.

* شلیکا؟

این را نمی‌دانم. پایین هر نوع پدافند و گلوله‌ای بود. به هرحال رگبار بود. تق‌تق و تک نبود.

به حسین گفتم ما را زدند. گفت بمب‌ها را رها کرده‌ام. مطمئن بودم رگبار خورده‌ایم. همین‌طور که در گردش بودیم، آفتاب می‌زد و سایه هواپیما را روی زمین می‌دیدم. دود از پشت‌مان راه افتاده بود. در آینه بالاسرم نگاه کردم و دیدم آتش فوران می‌کند. گفتم حسین موتور آتش گرفته! بعد حالت ایجکت گرفتم! اهرم بین پاهایم را در دست نگه داشتم. به محض گرفتن این‌حالت، کاناپی تق! کنده شد! رفتم بالا و چیزی نفهمیدم* یعنی ردیفی زد.

بله. وقتی زد به حسین گفتم ما را زدند. گفت بمب‌ها را رها کرده‌ام. مطمئن بودم رگبار خورده‌ایم. همین‌طور که در گردش بودیم، آفتاب می‌زد و سایه هواپیما را روی زمین می‌دیدم. دود از پشت‌مان راه افتاده بود. در آینه بالاسرم نگاه کردم و دیدم آتش فوران می‌کند. گفتم حسین موتور آتش گرفته! بعد حالت ایجکت گرفتم! اهرم بین پاهایم را در دست نگه داشتم. به محض گرفتن این‌حالت، کاناپی تق! کنده شد! رفتم بالا و چیزی نفهمیدم.

* فقط حالت اجکت گرفتید؟ اهرم را نکشیدید؟

نه. نکشیدم. فکر می‌کردم حسین کشیده است. از او که پرسیدم گفت نه نکشیده‌ام. در این‌صورت یک‌حالت می‌تواند رخ داده باشد! این‌که گلوله پدافند به کارتریج زیر صندلی خورده و عمل کرده باشد. چون آتش عقب هواپیما به زیر صندلی‌مان نرسید. آتش پشت سر من بود. پس به احتمال زیاد گلوله پدافند به کارتریج صندلی خورده و ایجکت‌مان داده است!

* شما حالت اجکت داشتید و سالم‌تر به زمین رسیدید. ولی آقای ذوالفقاری که حالت اجکت نگرفته بود، دستش به آن طاقچه بالای تراتل گرفت و در میدان مین فرود آمد. چون ارتفاع هم پایین بوده، اصلا وقت بازشدن چتر را نداشتید و سریع به زمین رسیدید.

در دستورالعمل ایجکت، به‌سرعت بالا می‌رویم و ناگهان وزن انسان، چتر را رو به پایین می‌کشد. به‌خاطر سرعت زیاد اولیه بی‌هوش می‌شویم و با بازشدن چتر، به هوش می‌آییم. پس از به هوش آمدن باید سریع وضعیت چتر را چک کنی که کامل باز شده و بندها به هم نیچیده باشند. اگر این‌طور نبود، فرصت داری با بندها وضعیت چتر را اصلاح کنی. بعد باید چتر را هدایت کنی در جای درست فرود بیاید.

من به‌محض بازشدن چتر و به هوش آمدن، تا سرم را پایین آوردم نگاه کنم، به زمین رسیدم. نسیمی می‌آمد که چتر را دنبال خودش کشید.

* شما در دشت آمدید و کنارتان گردان‌های عراقی بودند که در حال جابه‌جایی و عقب‌نشینی بودند.

نمی‌دانم چرا حسین گفته در میدان مین افتادیم.

* نه ایشان خودش را گفت. گفت من در میدان مین بودم و آقای اعظمی آن‌طرف‌تر افتاد.

دو گردان مستقل بودند که ۲۰ تا ۵۰ متر با هم فاصله داشتند. من بین این‌دو گردان زمین رسیدم. سربازهای عراقی دورم را گرفتند. داشتم چتر و هلمتم را باز می‌کردم که رسیدند و کمک کردند. از زمین که بلند شدم، آن‌طرف‌تر را دیدم که حسین با چتر رسید به زمین و بین آن‌یکی گردان فرود آمد. خب کابین عقب زودتر خارج می‌شود و زودتر هم به زمین می‌رسد. حسین بین نیروهای عراقی رسید و آن‌جا نمی‌تواند مین‌گذاری شده باشد.

* می‌گفت وقتی به هوش آمدم دیدم یک‌مین بین پاهایم است و یکی هم زیر بغلم. یک‌بسیجی هم برای نجاتش آمده بوده که بعثی‌ها او را به رگبار بسته‌اند. خب، این شروع اسارت شماست. شما هم مثل ایشان ۲ ماه در انفرادی بودید و بعد به همدیگر رسیدید.

درباره زخم دستش گفت سرباز عراقی نوک اسلحه‌اش را روی دستش گذاشته و فشار داده است. این‌زخم یا در کابین ایجاد شده یا کار آن سرباز است.

* بله ممکن است.

به محض این‌که بلند شدم دیدم یک‌گروه سرباز از همان‌جایی‌که حسین ذوالفقاری به زمین رسید، می‌آیند. به ما که رسیدند، با سربازهایی که دورم را گرفته بودند، جر و بحث کردند. می‌خواستند من را ببرند همان‌جا. اسیر گرفتن برایشان افتخار بود و دعواشان شده بود. از این‌طرف و آن‌طرف من را می‌کشیدند. در نهایت یک‌سرگرد آمد و جداشان کرد و من را برد در یک‌وانت نشاند. عقبش چادر داشت. بعد یک‌پزشکیار آمد و معاینه‌ام کرد. بدنم می‌لرزید. علتش این بود که داخل کابین گرم بود و پس از ایجکت، هوای خنک بهاری به بدنم خورد. پزشکیار عراقی فکر کرد ترسیده‌ام. گفت نترس! گفتم «نمی‌ترسم. سرما خورده‌ام.» از مشکلات و درد بدنم پرسید. گفتم کمرم درد می‌کند. چون مهره‌های کمرم در ایجکت کمی جابه‌جا شدند. ولی در دوران اسارت بهتر شدند. بعد سرگرد آمد من را برد جلو و کنار راننده نشستیم. خودرو حرکت کرد…

* رفتید دَسک بصره؟

بله. مقداری که رفتیم تازه رسیدیم به مرزهای بین‌المللی ایران و عراق. به جایی رسیدیم که دیدیم افراد مسلح دایره‌ای تشکیل داده‌اند و در کانون دایره سه‌نفر نشسته‌اند. خودروی ما کنار این‌دایره نگه داشت. آن‌سه نفر سرلشکر بودند و نقشه بزرگی مقابلشان پهن بود؛ نقشه منطقه. حساب کنید ما در اوج پیروزی هستیم و فتح‌المبین را پشت سر گذاشته‌ایم. الان هم در بیت‌المقدس، خرمشهر دارد آزاد می‌شود. اصلا احساس نمی‌کردم دست دشمن هستم. چون در اوج احساس پیروزی بودم. به آن‌ها که رسیدیم، سرگرد احترام گذاشت. من هم احترام گذاشتم. سرلشکرها هم از جا بلند شدند و مقابل منِ ستوان‌یک ایستادند.

* شما خیلی‌خوش‌اقبال بودید آن‌زمان اسیر شدید! که لگد و مشت و قنداق اسلحه نخوردید!

[می‌خندد] به این‌می‌گویند شانس خدمتی! دستور دادند صندلی دیگری آوردند و من نشستم. یک‌لیوان آب گوارا دستم دادند و سوال‌های معمولی پرسیدند. این، قدرت و ابهت است که به رفتار دشمن خط می‌دهد. در قاموس نظامی نداریم سرلشکر در میدان جنگ بگوید یک ستوان‌یک اسیر را بیاورید ما ببینیم. که چه؟ آن‌ها که نمی‌خواهند بازجویی کنند و اطلاعات بگیرند. چون به دردشان نمی‌خورد. در موضع ضعف قرار گرفته بودند. می‌دانستند ایران از اول جنگ این‌همه خلبان و هواپیما از دست داده! پس از کجا دارد می‌آید خرمشهر را بگیرد؟ احترام آن‌ها به من به‌خاطر قدرت ایران بود. عراقی‌ها شکست خورده بودند و از پشت پادگان حمید در حال فرار بودند. فقط مانده بود خرمشهر آزاد شود.

سپهبد بلند شد و با من دست داد؛ سرلشکر هم همین‌طور. روی صندلی مقابلشان نشستم و سپهبد با صورتی به رنگ گچ، شروع به مزاح و شوخی با من کرد. همه‌شان ترسیده بودند. چون در جبهه که ممکن بود ما آن‌ها را بکشیم و اگر هم عقب‌نشینی می‌کردند صدام اعدام‌شان می‌کرد که این‌کار را هم کردبرای خود من سوال بود نیروهای ایران چه‌طور از کارون عبور کرده‌اند. ما دو یا سه پل را سالم از عراقی‌ها گرفتیم. همین‌طور که ایستاده بودم، به نقشه نگاه کردم تا جواب سوال‌هایم را بگیرم. متوجه نگاهم شدند و نقشه را جمع کردند. بعد از چند دقیقه هم گفتند برویم. سوار شدیم و به کنار دجله رفتیم؛ مرکز فرماندهی سپاه سوم عراق. رفتیم جایی‌که به‌قول معروف لانه زنبور نیروهای دشمن بود؛ با انواع و اقسام ماشین‌آلات و افراد. داخل آن‌مرکز فرماندهی یک‌سپهبد و یک‌سرلشکر نشسته بودند که بعدا با دیدن روزنامه‌های عراقی فهمیدم آن‌فرد که بوده است. الان اسمش یادم نیست. سپهبد بلند شد و با من دست داد؛ سرلشکر هم همین‌طور. روی صندلی مقابلشان نشستم و سپهبد با صورتی به رنگ گچ، شروع به مزاح و شوخی با من کرد. همه‌شان ترسیده بودند. چون در جبهه که ممکن بود ما آن‌ها را بکشیم و اگر هم عقب‌نشینی می‌کردند صدام اعدام‌شان می‌کرد که این‌کار را هم کرد.

* این‌هایی را که شما دیدید، اعدام کردند؟

بله. در روزنامه‌های خود عراق خبرش را دیدیم؛ با این عنوان که در وظیفه سستی کرده‌اند. آن‌جا یک‌رادیو روشن بود. رادیوی آبادان بود با زبان عربی که مارش نظامی‌اش مو را به تن آدم سیخ می‌کرد و خبر از پیروزی ما می‌داد. ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه از هواپیما پریدیم بیرون. ساعت ۱۲ که اذان ظهر بود، در دفتر این‌فرمانده سپاه سوم عراق نشسته بودیم. مارش نظامی قطع و اذان ظهر شروع شد. گفتم می‌خواهم نماز بخوانم. فرمانده، یک‌سروان را صدا زد و گفت ایشان را راهنمایی کنید نماز بخواند! رفتم سرویس بهداشتی وضو گرفتم و برگشتم. جی‌سوتم که مثل یک‌شلوار کابویی بود، بند پوتین‌هایم را هم نبستم و با آستین‌های بالا در راهروی عراقی‌ها راه می‌رفتم. فرماندهان و درجه‌داران هم چهارچشمی نگاه می‌کردند که این چرا این‌طوری است؟ مگر اسیر نیست؟ مگر ستوان‌یک نیست؟ اگر اسیر است چرا او را می‌برند پیش فرمانده سپاه سوم؟

به‌هرحال سجاده انداختند و نماز خواندم و برگشتم پیش همان‌آقای سپهبد. دوباره صحبت و مزاح کرد. بیشتر حرفشان این بود که شما از اسراییل اسلحه می‌خرید. علتش این بود که ما از بازار سیاه محموله اسلحه خریده بودیم که از اسراییل به آرژانتین رفته بود و از آن‌جا هم در حالی‌که در مسیر ایران بود، در آسمان شوروی متوقف شده بود.

کمی که صحبت کردیم، سپهبد گفت بفرمایید داخل اتاق نهار بخورید و بعد بروید سمت ستاد. منظورش از ستاد، اردوگاه و زندان بود. موقع صرف غذا، چیزی شبیه کوفته آوردند و دو سروان کنارم نشستند. اشتها نداشتم. کمی مزمزه کردم و بعد یک‌خودروی استیشن آمد. جلو یک‌راننده و یک‌فرد مسلح بود. صندلی عقب هم دو سروان کنار و من هم وسط نشستم. حرکت کردیم به سمت داخل بصره. تمام ماشین‌های حمل و نقل و زرهی به سمت بصره و پشت بصره در حرکت بودند. حدود ساعت ۲ بود که حرکت کردیم. جاده قدری بسته بود و باعث شد تاریکی هوا به داخل بصره برسیم. با چشم و دست باز، گویی اسیر نیستم، در خودرو نشسته بودم. یکی از دو سروان، فارسی بلد بود. آن‌دونفر شروع به بحث سیاسی کردند. ما هم که کم نمی‌آوردیم. [می‌خندد]

* اتفاقا آقای ذوالفقاری می‌گفت «ممد اعظمی از بچه‌های حزب‌اللهی انجمن اسلامی بود.»

دیدم نمی‌توانم این‌ها را متقاعد کنم. گفتم چه بحثی است با من می‌کنید؟ آمده‌اید به کشورم و من هم نظامی‌ام و برحسب وظیفه‌ام با شما جنگیده‌ام. حالا هم که اسیرم. یکی‌شان گفتید ببخشید و معذرت‌خواهی کرد. داخل بصره شدیم و دیدیم چه شهر سوت و کور و درب‌داغانی است. از در پایگاه شعیبیه گذشتیم و وارد اتاقی شدیم. آن‌جا برای شام، خوراک مرغ و کمی نان آوردند. باز هم نتوانستم غذا بخورم. فکر و ذکرم این بود که در اخبار می‌گویند ما اسیر شده‌ایم یا نه؟ سربازی درون اتاق گفت اخبار تلویزیون دارد درباره ما صحبت می‌کند. پرسیدم چه می‌گوید؟ می‌گوید من مرده‌ام؟ که سرباز گفت نه می‌گوید اسیر شده‌اید!

* پس خیالتان راحت شد خانواده از سرنوشت شما خبر دارد.

نه. دروغ می‌گفت. در اخبار چیزی درباره سرنوشت خلبان‌های فانتوم سقوط‌کرده گفته نشد. بعد هم سه یا چهار خلبان عراقی وارد شدند. یکی سروان بود و باقی ستوان.

* برای بازجویی آمدند؟

با این هدف بود. سلام و حال‌واحوال و بگوبخند کردند که شما مهمان ما هستید. نگران نباشید و جنگ تمام می‌شود و برمی‌گردید. سروان کاغذی به دست داشت و ضمن عذرخواهی گفت مجبورم سوالاتی از شما بکنم. هرجا اطلاعات می‌خواست می‌گفتم نمی‌دانم و آن‌ها هم می‌خندیدند. می‌دانستند می‌دانم.

* چه برخورد خوبی کردند! شانس آوردید مشت و لگد نزدند.

خب این‌وضعیت به خیلی عوامل بستگی دارد.

* احتمالا مهم‌ترینش همان‌پیروزی ماست.

شاید کتاب‌های «پایی که جا ماند» و «سرباز کوچک» امام را خوانده باشید. اسارت واقعی را آن‌ها (بسیجی‌ها و سپاهی‌ها) کشیدند. در مرحله ترانزیت، این‌ها را در توالت‌های عمومی که چاهشان بالا زده بود، می‌بردند. چاه‌های توالت در عراق زود پر می‌شود و تخلیه‌شان با ماشین است. وقتی خودروی تخلیه نمی‌آید، این‌چاه‌ها بالا می‌آید. اسیران ما را آن‌جاها نگهداری می‌کردندبله. اولینش همین و دومی‌اش این بود که ما بین نیروهای نظامی افتادیم که دستورالعمل‌هایی دارند. (محمد) صدیق قادری بین نیروهای مردمی افتاد و می‌دانید چه‌طور درب و داغانش کردند. چون مردم عادی تحت تاثیر تبلیغات هستند. موقعیت نفر هم تاثیر دارد. من خلبان بودم و از اول با من محترمانه برخورد کردند. در جبهه هم همان اول اسارت، یک‌لیوان آب به من دادند که البته آب شور بود. ولی آن‌آبی که سپهبد به من داد گوارا بود. اما زمانی هست شما سرباز هستی. عراقی‌ها، بسیجی و سپاهی را به‌شدت می‌زدند و خیلی بد برخورد می‌کردند. می‌گفتند «ارتشی‌ها نظامی هستند و وظیفه‌شان جنگیدن. بسیجی محافظ انقلاب است و سپاهی کسی است که جنگ را شروع کرده و عامل اصلی اوست.» شاید کتاب‌های «پایی که جا ماند» و «سرباز کوچک» امام را خوانده باشید. اسارت واقعی را آن‌ها (بسیجی‌ها و سپاهی‌ها) کشیدند. در مرحله ترانزیت، این‌ها را در توالت‌های عمومی که چاهشان بالا زده بود، می‌بردند. چاه‌های توالت در عراق زود پر می‌شود و تخلیه‌شان با ماشین است. وقتی خودروی تخلیه نمی‌آید، این‌چاه‌ها بالا می‌آید. اسیران ما را آن‌جاها نگهداری می‌کردند.

اسارت دو مرحله دارد؛ یکی مرحله اول که تا زمان ورود به اردوگاه است و اسمش ترانزیت است. در این‌مرحله ممکن است هربلایی سر شما بیاید. مرحله دوم هم اردوگاه تا آزادی است. آقای (بهرام) علیمرادی (خلبان آزاده اف‌پنج) وقتی افتاد گلوله خورده بود و همان‌جا در جبهه پانسمان و مداوا شده بود. بعد به‌طور زمینی منتقل شد. اما وقتی به ما رسید، با هواپیما از بصره به بغداد منتقل شدیم.

بعد از مصاحبه آن‌چندخلبان اسارت من شروع شد. دست‌ها و چشم‌هایم را بستند و جایی بردند که صدای هواپیما می‌شنیدم. وارد رمپ پروازی شدیم و بعد سوار هواپیما. بعد از یک‌ساعت پرواز وارد بغداد شدیم. با آن‌وضعیت چشم‌ودست‌بسته، حضور در شهر و بعد ورود به پادگان نظامی را حس می‌کردم. بعد دری باز شد و مرا روی تختی خواباندند و دستم را باز کردند. یک‌دستم را با دستبند به میله تخت بستند.

* اینجا استخبارات بود؟

نه. یک‌پایگاه نظامی و جایی بود که تخلیه اطلاعاتی می‌کردند.

* پس هنوز به استخبارات که درهای گاوصندوقی داشت، وارد نشده‌اید!

بله هنوز استخبارات نیست.

* شما و آقای ذوالفقاری آن‌جا در استخبارات بود که همدیگر را دیدید.

بله. روی تخت به قدری خسته بودم که بی‌هوش شدم و به خواب رفتم.

* با همان‌دستبند؟

بله.

* متکا داشتید؟ راحت بود؟

بله. خلاصه صبح با نوای دلنشین قرآن عبدالباسط بیدار شدم.

* می‌گویم که! اسارت‌تان شروع خوب و راحتی داشته است!

دوباره نماز خواندم و بعد به تخت بسته شدم. یک‌ساعت بعد شیر و پنیر را به‌عنوان صبحانه آوردند. نتوانستم بخورم. یکی‌دو ساعت بعد بازجویی‌ها شروع شد. این‌جا دیگر از آن‌قربان‌صدقه‌ها خبری نبود. یک‌خلبان با درجه سرگردی پشت میز بازجویی بود.

* شما در بازجویی‌هایتان حمید نعمتی را دیدید؟

همه‌چیز را می‌دانستند. حمید نعمتیِ …. همه‌چیز را گفته بود. می‌خواستند اطلاعات خودشان را بسنجند. دیدم اگر بگویم فردا می‌خواهند نشانی اتاق فرمانده پایگاه، شلترها و پمپ بنزین را هم بپرسند. کاغذ و قلم را هل دادم و گفتم از من نخواه! صدا زد سرباز بیاید. این‌دفعه با خشونت من را از صندلی کند و برد روی تخت انداخت و شروع به فلک کردندنه. او مربوط به اوایل جنگ است که بیشتر خلبان‌ها هم همان‌زمان اسیر شدند. در این‌بازجویی، یک‌سری اطلاعات را نباید می‌دادم که همین‌کار را کردم و کتکش را هم خوردم.

* پس بالاخره کتک خوردید! چک و لگد بود؟

بله. نقشه تمام باند و تاسیسات فرودگاه مهرآباد را داشتند. گذاشتند مقابلم و گفتند گردان خلبان‌ها را نشان بده. خب نمی‌شد چنین‌کاری کرد!

* نمی‌شد اشتباهی علامت بزنید و گمراهشان کنید؟

نه. چون همه‌چیز را می‌دانستند. حمید نعمتیِ …. همه‌چیز را گفته بود. می‌خواستند اطلاعات خودشان را بسنجند. دیدم اگر بگویم فردا می‌خواهند نشانی اتاق فرمانده پایگاه، شلترها و پمپ بنزین را هم بپرسند. کاغذ و قلم را هل دادم و گفتم از من نخواه! صدا زد سرباز بیاید. این‌دفعه با خشونت من را از صندلی کند و برد روی تخت انداخت و شروع به فلک کردند. در مدرسه فلک شده‌اید؟

نه. سیلی خورده‌ام. ولی فلک نشده‌ام!

با کابل به کف پا می‌زدند. شروع به زدن که کردند، اول درد می‌کرد. وقتی گرم شد دردش کمتر شد. من هم لب‌هایم را گاز می‌گرفتم که صدایم در نیاید.

* پس فریاد نزدید.

بله. حدود ۱۰۰ تا، کمی کمتر یا بیشتر زدند. بعد ول کردند و رفتند. در خلال بازجویی‌ها هم بازجو مرتب نصیحت می‌کرد که شما وظیفه‌تان را در قبال کشورتان انجام داده‌اید و حالا باید به ما اطلاعات بدهید! بعد هم تهدید می‌کرد اگر همکاری نکنید، جای بدی می‌روید. از طرفی تطمیع می‌کرد اگر همکاری کنید جای خوب می‌روید. از طرف دیگر تهدید می‌کرد. ما هم می‌گفتیم این‌حرف‌ها همه شعار است. بگذار ببینیم چه می‌شود.

آماده شدم که روزهای بعد، برخوردهای شدیدتری ببینم. اما فردایش که برای بازجویی رفتیم، چشم و دستم را باز کردند. بازجو گفت «گفته‌ام دست و چشم‌هایت را نبندند. این برای شما خوب نیست.» بعد شروع کرد به صحبت‌های سیاسی! آخ که چه‌قدر خوشحال شدم از بحث نظامی خارج شده‌ایم. یک‌ساعت حرف سیاسی زد و دوباره برگشتیم بیرون. هنوز منتظر بودم یک‌جا تهدیدشان را عملی کنند. چندروز دیگر به همان‌روال ماندم که آمدند و گفتند پاشو باید برویم پیش رفقایت! باز با دست و چشم بسته. با کمک حس شنوایی فهمیدم داریم از شهر عبور می‌کنیم و رفت‌وآمد مردم را می‌فهمیدم. بعد داخل محیطی شدیم که مسقف بود و صدای برخورد آهن به آهن شنیده می‌شد؛ مثل دسته‌کلید به نرده‌های راه‌پله. وارد یک‌اتاق شدیم و آن‌جا لباس پرواز را از تنم درآوردند و لباس زندان را پوشاندند.

* لباس زندانش چه‌طور بود؟

یک‌پیرهن مردانه مثل شما و یک‌زیرشلوار.

* چون آقای وارسته از خلبان‌های اف‌پنج در خاطراتش نوشته دشداشه تنش کردند.

برای ما در زندان این‌طور بود. منتهی در اردوگاه‌ها دشداشه هم داده بودند. بعد از تعویض لباس با خودم می‌گفتم کجا به بچه‌های ایرانی می‌رسم. لحظه‌شمار می‌کردم که دیدم وارد جایی شدیم که آسانسور داشت. گفتم عجب! این‌ها اسرا را با آسانسور جابه‌جا می‌کنند! چه‌قدر می‌رسند با این‌ها! اما در طبقه‌ای متوقف شدیم که صدای جیغ و داد و زجه و ناله می‌آمد. پیش از جنگ در جزوه‌ای خوانده بودم که اسراییلی‌ها چه‌طور خلبان‌های عرب را تخیله اطلاعاتی می‌کرده‌اند. آن‌جا خواندم آن‌ها را زندانی می‌کردند و در اتاق کناری نوار شکنجه می‌گذاشتند تا خلبان روحیه‌اش را از دست بدهند.

تا صدای شکنجه‌ها را شنیدم، گفتم باید همان‌نوار و همان‌ترفند اسراییلی باشد. پس باید روحیه‌ام را حفظ کنم. به همین‌دلیل عین خیالم نبود افراد را شکنجه می‌کنند. جایی رفتیم و اسم و مشخصاتم را نوشتند. درِ گاوصندوقی این‌جا باز شد و مرا به داخل هل دادند. بعد در را بستند و رفتند.

* فهمیدید نوار بود یا صدای واقعی؟

بعدا فهمیدم.

* واقعی بود؟

بله.

* زندانیان سیاسی خود عراقی‌ها بودند نه؟

بله.

* هنوز به ایرانی‌ها نرسیده بودید!

بله. اگر می‌خواستند بچه‌های ما را شکنجه کنند، جای دیگر و طبقات پایین‌تر ساختمان می‌بردند.

روایت بمباران موفق ۱۸ اردیبهشت ۶۱ که به سقوط و اسارت ختم شد

* شما این‌جا در این‌اتاقِ گاوصندوقی تنها بودید و این‌مساله مربوط به یک‌بازه زمانی دو ماهه است.

یک‌نور بسیار ضعیف گوشه اتاق بود و دیوارها هم همگی تیره و تاریک. نمی‌توانستم قدمی بردارم چون می‌ترسیدم توی چاه بیافتم. چشم‌هایم که عادت کرد، متوجه ابعاد دیوارها و زمین جلویم شدم. این‌اتاق کوچک که در گوشه‌اش سه لامپ مهتابی دیدم، یک دوش و یک‌توالت فرنگی داشت و همین‌طور چند درِ توالت فرنگی که روی زمین افتاده بودند. یک پتو هم گوشه زمین افتاده بود.

با خودم گفتم ای داد بیداد! پس اسارت این است! تا این‌جا خانه خاله بود. نزدیک ظهر که شد، دیدم در سلول‌ها باز و بسته می‌شود. نگهبان در سلولم را باز کرد و گفت ماعون! یعنی ظرف. یک ظرف پلاستیکی در سلول بود که اشاره کرد آن را بده! دادم و کمی‌برنج و یک‌تکه گوشت در آن ریخت؛ کمی هم آب خورش. در را بست و رفت. سرماخوردگی‌ام برطرف شده بود و حالا احساس گرسنگی می‌کردم. چون قاشق نبود با دست شروع به خوردن کردم و دیدم برنج‌ها خام‌اند و زیر دندانم قرچ‌قرچ می‌کنند* چون در خاطرات اسرای دیگر خوانده‌ام می‌پرسم، این‌پتو شپش داشت یا بهداشتی و تمیز بود؟

[با خنده] شپش وول می‌زد در آن. با خودم گفتم ای داد بیداد! پس اسارت این است! تا این‌جا خانه خاله بود. نزدیک ظهر که شد، دیدم در سلول‌ها باز و بسته می‌شود. نگهبان در سلولم را باز کرد و گفت ماعون! یعنی ظرف. یک ظرف پلاستیکی در سلول بود که اشاره کرد آن را بده! دادم و کمی‌برنج و یک‌تکه گوشت در آن ریخت؛ کمی هم آب خورش. در را بست و رفت. سرماخوردگی‌ام برطرف شده بود و حالا احساس گرسنگی می‌کردم. چون قاشق نبود با دست شروع به خوردن کردم و دیدم برنج‌ها خام‌اند و زیر دندانم قرچ‌قرچ می‌کنند. کمی مزه کردم و بعد غذا را در سطل زباله ریختم. کمی بعد دوباره پنجره سلول باز شد و گفت لیوانت را بده. قوری چای دستش بود. من هم به حالت قهر گفتم نمی‌خواهم.

این را بگویم که در لحظه اجکت تاریخ را از دست دادم. یعنی دیگر نمی‌دانستم چه‌روزی از هفته و چه‌تاریخی از ماه بود. این‌جا هم در زندان نمی‌دانستم چه‌روز و چه‌ماهی است. به همین‌دلیل با گوشه درهای توالت فرنگی روی زمین، روی دیوار چوبخط کشیدم.

* چه‌طور متوجه گذشت زمان می‌شدید؟

آهان! از آن سه‌لامپ مهتابی بالای سلول. وقتی هوا تاریک شد آن‌ها هم خاموش شدند و فهمیدم مهتابی نیستند. بلکه آن‌بالا یک‌دریچه است که سه‌صفحه فلزی اریب دارد. با تاریک و روشن‌شدن این‌قسمت سلول، متوجه آمدن شب و روز می‌شدم. بعد از دوسه روز دیدم با غذایی که این‌ها می‌دهند، نمی‌شود سر کرد. صبح آشی می‌دادند که چیزی در آن نبود.

از طریق صداها و بازوبسته‌شدن در و دریچه‌ها می‌فهمیدم بیرون چه‌خبر است. بعد از دوسه روز فهمیدم صداهای کتک‌کاری بیرون واقعی هستند. می‌شنیدم دری باز می‌شود و اول داد و فریاد و بعد مشت‌ولگد و شکنجه شروع می‌شود. بعد کم‌کم مقاومت فرد می‌شکند و صدای گریه و ناله‌اش بالا می‌رود. منتظر بودم سراغ من هم بیایند. ولی نیامدند.

* پس کتک‌خوردنتان مربوط به همان بازجویی‌های اولیه است.

بله. البته بعضی از بچه‌های خلبان را با شوک الکتریکی و مشت و لگد خیلی اذیت کردند. چون اطلاعات را قبلا از حمید نعمتی گرفته بودند ولی می‌دانستند چیزی به استعداد نیروی هوایی ما اضافه نمی‌شود بلکه دارد کم می‌شود. بعد از اسارت بود که متوجه شدم عراقی‌ها در پست فرماندهی ما در پایگاه سوم شکاری جاسوس داشته‌اند. یک‌افسر نیروی زمینی داشتیم که هماهنگ‌کننده کارهای نیروی زمینی و هوایی بود. او جاسوس عراقی‌ها بود.

* که دستگیر و اعدام شد.

بله. یکی از بچه‌ها می‌گفت عراقی‌ها از من پرسیدند فرمانده گردان و رییس عملیات و خلبان‌هایتان کی‌ها هستند؟ این‌دوستمان خودش مسوول آمار بود. می‌گفت برای فریب‌شان، اسم افرادی را دادم که شهید شده بودند. بازجوی عراقی هم با داد و فریاد گفته بود فلان‌فلان‌شده، این‌ها که همه کشته شده‌اند! یعنی در این‌حد اطلاعات داشتند.

روایت بمباران موفق ۱۸ اردیبهشت ۶۱ که به سقوط و اسارت ختم شد

* جناب اعظمی، ۲ ماه انفرادی بودید و بعد شما را بردند پیش آقای ذوالفقاری؛ ۴ ماه با هم بودید تا این‌که رفتید ابوغریب. ۲ سال را آن‌جا با خلبان‌های دیگر سر کردید و بعد هم دوره پایانی اسارت را در زندان پایگاه الرشید بودید.

از سال ۶۳ تا ۶۷ در الرشید بودیم.

* مثل باقی مفقودالاثرها. که ۲۴ شهریور ۶۹ برگشتید. شما هم جزو مفقودالاثرها بودید.

بله. در ابوغریب بیست و هفت‌هشت‌ افسر بودیم که غیرخلبان از نیروی زمینی، دریایی، ژاندارمری و …

* هوانیروز…

… بودیم. خلبان‌های هوانیروز با ما بودند؛ همراه یک‌خلبان نیروی دریایی که مامور به هلال احمر بود. هوایی‌ها و زمینی‌ها در ابوغریب بودند. عراقی‌ها تصمیم گرفتند اسرای خلبان را به نیروی هوایی این‌کشور تحویل بدهند. بنابراین آن‌ها را از ابوغریب جدا کرده و به استخبارات آوردند. وقتی این‌کار انجام شد من و آقای ذوالفقاری را از سلول‌مان آوردند پیش این‌ها.

* پس از آقای ذوالفقاری جدا نشدید!

بله. نشدیم.

از گوشه‌ای یکی گفت عه! این که اعظمی است! دیگری گفت این‌که ذوالفقاری است! … دیدیم بچه‌های خودمان هستند. آقای علیمرادی اول اسم من را صدا زد. آقای (احمد) سهیلی یکی از بچه‌ها بود که قبل از اسارت چاق و توپر بود. اما حالا، استخوانِ تمام شده بود* و تا آخر اسارت هم با هم بودید.

بله با هم بودیم. وقتی چشممان را باز کردند، دیدیم یک‌عده آدم با لباس خاکی و سرهای تراشیده روبرویمان هستند. از گوشه‌ای یکی گفت عه! این که اعظمی است! دیگری گفت این‌که ذوالفقاری است! … دیدیم بچه‌های خودمان هستند. آقای علیمرادی اول اسم من را صدا زد. آقای (احمد) سهیلی یکی از بچه‌ها بود که قبل از اسارت چاق و توپر بود. اما حالا، استخوانِ تمام شده بود. خلاصه بچه‌ها بلند شدند و ماچ و بوسه کردیم. از آن‌جا هم سوار ماشینمان کردند که به نیروی هوایی تحویل بدهند. اما نتوانسته بودند مکانی امن پیدا کنند. در نتیجه دوباره به ساختمان استخبارات برگشتیم و این‌بار به طبقه بالای زندان قبلی که محلی برای هواخوری بود منتقل شدیم. شب را آن‌جا بودیم و فردایش ما را به ابوغریب بردند. یک‌شب با بچه‌های نیروی زمینی بودیم و فردایش آن‌ها را جدا کرده و بردند. آن‌جا در ابوغریب در اختیار نیروی هوایی عراق بودیم. تا دهه فجر سال ۱۳۶۳ آن‌جا بودیم. تا این‌که ما را به بغداد و زندان الرشید بردند. جایی که بخشی از آن، بچه‌های مفقود نیروی زمینی بودند. این‌ها در ابوغریب با ما بودند. بنابراین در مراحل مختلف از ۲۵ تا ۳۰ نفر شدیم. بعد آقای (حسین) لشکری را از ما جدا کردند و شدیم ۲۹ نفر.

در زندان الرشید بودیم و اسارت را گذراندیم.

* ۱۳۶۹ هم برگشتید.

بله. آن‌سال صدام رفت کویت را بگیرد. عنایت خدا بود که این‌دیوانه چنین‌نقشه‌ای بکشد و گیر بیافتد. فکر کرد ایران می‌آید کنارش و مقابل آمریکا قرار می‌گیرد. وقتی در عملیاتی موفقیت به دست می‌آوردند، از بلندگوهای زندان صدای رادیو را پخش می‌کنند و صدام با شدت و حدت حرف می‌زد.

بعد از حمله صدام به کویت، روزی یک‌سرباز آمد و گفت اسارت تمام شد. شما فردا می‌روید! خب از این‌حرف‌ها زیاد می‌زدند. این‌ماجرا برای چه‌زمانی بود؟ پیش از طلوع آفتاب که در را باز می‌کردند نماز صبح بخوانیم. همان‌موقع بود. گفتیم آن‌سرباز حرفی زد و رفت. ولی ساعت ۸ که صبحانه آوردند سرپرست زندان گفت اسارت شما تمام شد. یک‌ساعت بعد برایمان لباس سربازی آوردند. باز هم مطمئن نبودیم. قبلش اسرا را گروه‌گروه آزاد کرده بودند ولی می‌گفتیم ما شرایط خاص داریم و نباید توقعی داشته باشیم. چون مفقودالاثر بودیم و می‌گفتیم ممکن است ما را اصلا تحویل ندهند. تا صبح روز ۲۴ شهریور رسید و آن‌حرف‌ها را درباره آزادی زدند. ظهر که شد نهار آوردند و بعد ما را سوار خودرو کردند و به پادگان بعقوبه بردند. آن‌جا با یک‌سری از خلبان‌های دیگر همراه شدیم. شب را سر کردیم و صبح در تاریک‌روشن صبح نیروهای صلیب سرخ را ملاقات کردیم و ناممان را ثبت کردند. من ۸ سال اسارت داشتم، بعضی از بچه‌ها ۱۰ سال. سوار شدیم و به مرز آمدیم و برگشتیم.

ادامه دارد …

منبع: مـهر