نگاه‌ها به بهار در مقاطع تاریخ ایران زمین متفاوت بود
نگاه‌ها به بهار در مقاطع تاریخ ایران زمین متفاوت بود

جلال رفیع در یادداشتی درباره چیستی بهار و تفاوت نگاه ها به آن در مقاطع مختلف تاریخی ایران زمین در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت:  باز کن پنجره را فصل بهار استباز کن پنجره راتا وزد موج نسیمی به من از دامن دربندتا دمد نور سپیدی به تو از سینه البرزتا رسد […]

- نگاه‌ها به بهار در مقاطع تاریخ ایران زمین متفاوت بود

جلال رفیع در یادداشتی درباره چیستی بهار و تفاوت نگاه ها به آن در مقاطع مختلف تاریخی ایران زمین در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: 

باز کن پنجره را فصل بهار است
باز کن پنجره را
تا وزد موج نسیمی به من از دامن دربند
تا دمد نور سپیدی به تو از سینه البرز
تا رسد عطر دلاویز گل از سوی دماوند
باز کن پنجره را فصل بهار است
باغ بیدار شد از خواب دی و بهمن و اسفند

بهار در هر زمان و هر مکان برای هرکس می‌تواند معنایی داشته باشد متفاوت با دیگری. البته برای همگان نیز مشترکاتی دارد.

 امّا بهار چیست؟ تا احساس من و تو چه باشد. بهار برای آن کس که زندگی را از نو آغاز می‌کند، میلاد است.  

برای آن کس که دنیا را زمستان می‌داند، قیامت است. برای کسی که در کتاب طبیعت تورقّ و تفحّص می‌کند، حکمت است.  

یکی مولانا است و بهار را تمثیل و تابلو محبوب و معشوق می‌بیند و می‌گوید:

معشوقـه چـو آفتـاب تـابـان گـردد
عاشــق به مثــال ذرّه گـردان گردد
چـون باد بهار عشـق جنبـان گـردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد

جان آدمی را نیز بهار زنده می‌کند و زندگی دوباره می‌بخشد. الّا آن جان که، چون شاخ، خشک شده است. جانی که نمی‌رقصد، خشک شاخ و خشک شاخه‌ای است برای شکستن و سوختن.

بسوزنـد شــاخ درختــان بـی‌بـر
سزا خود همین است مر بی‌بری را

بهار مولانا، بهار چهار فصل بود. او خزان را نیز بهار یار می‌دید. بهار را نیز بهار در بهار می‌دید. یکی‌دیگر نیز با آنکه نامش و تخلّص شاعرانه‌اش بهار است، وقتی خونین و دلشکسته از اوضاع و احوال زمانه‌اش چشم به لاله‌زار بهار و سفره هفت‌سین صحرایی‌اش می‌افکند، تصویری که از لاله بهار برای ما نقّاشی می‌کند، دردناک و غمبار و جانکاه است. امّا البته صدچندان ظریف و زیبا است. شاهکار است:

لاله، خونین کفن از خاک سرآورده برون
خاک، مستتورۀ قلـب بشـر آورده بـرون
آتشین آه فرو مردۀ مدفون شده‌ای است
که زمین از دل خود شعله‌ور آورده برون
راست گویی چو زبان‌های وطن‌خواهان است
که جفای فلک از پشت سر آورده بـرون
یـا بـه تـقـلیـــد شهـیــدان ره آزادی
طتوطـی سبـز قبـا سـرخ پرآورده برون

عصر مشروطه و محمدعلی شاه قاجار و زمان تولّد تصنیف «مرغ سحر ناله سر کن، داغ مرا تازه‌تر کن» می‌گذرد، عصر رضاشاه پهلوی و مغضوب شدن بهار و دورۀ سرودن «من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغّی و دلم شاد کنید» می‌گذرد.

 دهۀ بیست و سی و چهل می‌گذرد و دهۀ پنجاه می‌رسد. همان احساس که در دل ملک‌الشعرای بهار و در سرودۀ او (لاله خونین کفن از خاک سرآورده برون) جلوه‌گر شده بود، در ذهن و زبان یک زندانی منتظر اعدام و تیرباران هم بازآفرینی می‌شود:

هوا دلپذیر شد، گـل از خاک بردمیـد
پرستــو به بازگشــت زد نغمـه امیـد
به جوش آمده ست خون درون رگ گیاه
بهـار خجسـته باز، فراوان رسـد ز راه.

امّا دو تفاوت شکلی و مفهومی در اینجا مشهود است. سرودۀ کرامت دانشیان از حیث قواعد علمی شعر و ادب و نیز فخامت و قوّت هنری با سرودۀ ملک‌الشعرای بهار قابل مقایسه نیست و در درجات بسیار پایین‌تری است.  

تفاوت دیگری هم هست. لالۀ بهار در شعر بهار، گویی آیینۀ اندوه و زجر و غمبارگی است. امّا بهار در هر سلّول از تصنیف کرامت (همرزم و همسرنوشت گلسرخی)، جامع هر دو بلکه هر سه وجه است.  

هم اوضاع سیاسی و مبارزاتی زمانه را بازتاب می‌دهد، هم امید و آرزو و ایمان و انرژی و نشاط برای تغییر دادن و دگرگون کردن را بذر افشانی می‌کند و هم تابلو زیبایی بهار و طبیعت را در چشم‌انداز بینندۀ آینده قرار می‌دهد؛ و از این حیث شاید در درجات بالاتری است؛ و البته آنکه به این سروده جان داده است همان کس است که در راه کرامت انسانی جان داده است:

به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیز خشم که پیکار می‌کنند
به آنان که با قلم، تمامّی درد را
به چشم جهانیان پدیدار می‌کنند
بهاران خجسته باد
و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد
بهاران خجسته باد

بنابر این، بهار همیشه بهار است، این ما و شماییم که آن را اینگونه یا آنگونه احساس می‌کنیم. دکتر شریعتی از قول شاندل فرانسوی
‌ می‌گفت: 

سعی کن عظمت در نگاه «تو» باشد، و زیبایی

 هم؛ و البته در این دنیای عجیب و غریب، کسی هم هست که از بهار و باغ و بهشت، نه تابلو هنری فخیم و زیبای کمال‌الملک دنیای سخن (یعنی ملک‌الشعرای بهار) را فهم می‌کند و نه تصنیف ساده و صادق و بی‌ریای کرامت جان بر سر آرمان نهاده را.  

بلکه (باز به قول همان راوی شاندل) کسی شبی را در حافظیۀ شیراز صبح کرد و خوابش نبرد. بامدادان در برابر آن همه شکوه به شکوه 
برخاست که:

ـ اَه… شب تا صبح، از گند گُل و وَق وَق بلبل، نتوانستم بخوابم. (وَق‌وَق همان واق‌واق تهرانی است، به لهجه خراسانی خودمان!)
… این هم نگاه دیگری به بهار، و تابلو دیگری از بهشت، و قرائت دیگری از طبیعت، و تفسیر دیگری از حقیقت!

برزگـر بـاران و گــازر آفتـــاب
هرکه نقش خویشتن بیند در آب
و البته آن کس هم که درد و رنج جانکاه خویش و جامعه خویش را در آیینه خزانیِ بهار می‌بیند، او هم حق دارد!

منبع: اطلاعات انلاین