روایتی از زندگی شهید مجتبی محبی‌فر؛ از مکتب الصادق تا مرصاد
روایتی از زندگی شهید مجتبی محبی‌فر؛ از مکتب الصادق تا مرصاد

در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانش‌آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یک‌صد نفر به فیض شهادت نائل‌آمدند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیات‌های مختلف زخم و جراحت برداشتند؛ آماری که اگر بی‌نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش […]

- روایتی از زندگی شهید مجتبی محبی‌فر؛ از مکتب الصادق تا مرصاد

در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانش‌آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یک‌صد نفر به فیض شهادت نائل‌آمدند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیات‌های مختلف زخم و جراحت برداشتند؛ آماری که اگر بی‌نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کم‌نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش‌آموزان مکتب و خانواده‌های شهدا و برخی هم رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمع‌آوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوین‌شده است.

راوی: منوچهر محبی‌فر؛ برادر شهید

مجتبی متولد ۲۷ فروردین ۱۳۵۰ بود. او از طریق پایگاه شهید بهشتی اعزام گرفت. قبل از اینکه بتواند مادرمان را برای اعزام به جبهه راضی کند، من چند بار به جبهه رفته بودم. هربار که می‌رفتم و برمی‌گشتم، مادرم می‌پرسید: شما در جبهه چه‌کار می‌کنید؟ چرا چیزی‌تان نمی‌شود؟ چرا سالمید؟

بنابراین وقتی مجتبی برای اولین بار با وجود سن و سال کمش از مادر خواست که برای رفتن به جبهه رضایت دهد، مادر راحت پذیرفت؛ چون تصور می‌کرد اتفاقی نمی‌افتد.

انتخاب دبیرستان سپاه برای حضور در جبهه

مجتبی فقط به خاطر حضور در جبهه به دبیرستان سپاه رفت. فکر می‌کرد اگر به دبیرستان سپاه برود و آموزش نظامی ببیند، راحت‌تر می‌تواند به جبهه برود. البته چند بار با من صحبت کرد و از موانعی که دبیرستان برای سال اولی‌ها ایجاد می‌کرد، حرف زد.

می‌گفت مسئولان مکتب وعده سال دوم و سوم و اعزام پس از هفده‌سالگی را می‌دهند. مجتبی اما با هر ترفندی بود، پیش از موعدها اعزام گرفت و رفت.

شهادت در عملیات مرصاد

سال ۱۳۶۶ در لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) به گردان مسلم (ع) پیوست. بعدازاین بار بود که راه و چاه اعزام را یاد گرفت و چند بار دیگر هم رفت.

آخرین بار قبل از مرداد ۱۳۶۷ و برای عملیات مرصاد بود. منافقین از شرایط خاص جبهه‌ها و درگیری شدید نیروهای ایرانی با ارتش بعثی صدام سوءاستفاده کرده بودند و با حمله به تنگه پاتاق در استان کرمانشاه و از طریق سرپل ذهاب، اسلام‌آباد غرب و کرند را اشغال کردند.

در این حمله بی‌رحمانه، نیروهای مدافع کم تعداد ما، شجاعانه و باوجود کمبود نفرات و تجهیزات در برابر منافقین مقاومت کردند؛ اما غریبانه و مظلومانه به شهادت رسیدند.

عمده نیروهای زبده لشکرهای بسیج و سپاه در خوزستان روبه روی قوای متجاوز عراقی درگیر بودند و وقتی منافقین هجوم خود را شروع کردند، فقط گردان مسلم (ع) لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در آن منطقه بود که سرسختانه با آن‌ها مقابله کرد.

مجتبی که آر.پی.جی زن گروهانش بود، براثر موج انفجار شدید گلوله توپ یا خمپاره سنگین به‌شدت زخمی و در ۵ مرداد ۱۳۶۷ در اسلام‌آباد غرب شهید شد.

پیشانی‌بند یا زهرا (س)

وقتی برای شناسایی و وداع با پیکر پاک برادرم به معراج رفتم، دیدم، خون سر و گردن مجتبی را پوشانده. هیچ‌وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم.

پیکر مجتبی، ده دوازده روز در بیابان‌ها مانده بود و بعد از پاک‌سازی منطقه از منافقین و طی جست‌وجوی یگان‌های خودی پیداشده بود. روزها زیر آفتاب شدید مردادماه به‌شدت آسیب‌دیده بود.

یک پیشانی‌بند یا زهرا (س) خیلی زیبا داشت که وصیت کرده بود اگر در موقع شهادت، سربندروی پیشانی‌اش نبود، آن را برایش ببندیم.

سرش را بلند کردم تا ببوسم و به وصیتش عمل کنم؛ اما به خاطر شدت جراحاتش سر از بدن جدا شد. خیلی گریه کردم و حالم دگرگون شد. سریع برگشتم و اجازه ندادم مادر و خواهرم پیکر او را ببینند.

روایت: علیرضا تقوی‌راد؛ دانش‌آموز دوره پنجم مکتب الصادق (ع)

خودش می‌گفت من فقط به این دلیل آمده‌ام دبیرستان سپاه که بتوانم بروم جبهه؛ چون سن و سالم کم است و نمی‌توانم از بسیج اعزام بگیرم.

می‌گفت شنیده اینجا آموزش نظامی کامل به دانش آموزان می‌دهند و بچه‌ها مرتب به جبهه رفت‌وآمد دارند. البته مکتب هم قوانینی برای جبهه رفتن داشت و خدابیامرز آقای رجایی به کلاس اولی‌های دوره پنجم که پانزده شانزده‌ساله و زیر سن قانونی برای جبهه بودند، اصلاً اجازه اعزام نمی‌داد.

خیلی زود هم جنگ‌ودعوای دوره پنجمی‌ها سر این مسئله با مدیریت دبیرستان شروع شد؛ از جمله عزیزانی مثل کمیل یار محمدی، مجتبی محبی فر، حسین یار خانلو و بهزاد شفق.

بعضی بچه‌های دیگر هم مرتب دراین‌باره با دفتر دبیرستان مرافعه داشتند. مشاوران و معلمان کلاس‌های اول و دومی کوشیدند آن‌ها را راضی کنند که سال‌های بعد به جبهه بروند، اما کو گوش شنوا؟!

مجتبی معتقد بود در شرایط خاص جبهه‌ها، هر نیرویی که آموزش‌دیده باشد و بتواند، باید برود. آخر سر هم رضایت مادرش را گرفت و درحالی‌که برادر بزرگ‌ترش در جبهه بود، او هم رفت

توی دور پنجمی‌ها چند نفر بودند که حسابی به تیپ و قیافه‌شان می‌رسیدند. وقتی لباس سبز سپاه را می‌پوشیدیم و گتر می‌کردیم، مجتبی امجد جاودان و کمیل یار محمدی از نظر نظم و ترتیب بین بچه‌های ما شاخص بودند. انگار هرروز لباس‌هایشان را اتو می‌زدند و هر ساعت پوتین‌هایشان را برق می‌انداختند.

مجتبی یک دستمال در جیبش داشت که مرتب و روزی چند بار پوتین‌هایش را تمیز می‌کرد.

فرصت طلایی حضور در جبهه

وقتی عزمش را جزم کرد که برود جبهه، به او گفتم اگر بدون اجازه مکتب بروی، حتماً حکم اخراجت را صادر می‌کنند. خندید و گفت: برو بابا! هر طور شده می‌روم. فهمیدم که مصمم است و دیگر بحث نکردم.

به فروشگاه اقلام فرهنگی حاج‌آقا عزیزیان در زیرزمین رفتم، یک تسبیح و قرآن کوچک خریدم و به مجتبی هدیه کردم تا در جبهه همراهش باشد.

موقع خداحافظی و آخرین بار که دیدمش، بازگفتم: مجتبی می‌دانی به خاطر اینکه بی‌اجازه می‌روی، اخراج می‌شوی؟ گفت: بله اما حاضر نیستم این فرصت طلایی را از دست بدهم.

زمانی که در جبهه بود، چند بار به هم نامه نوشتیم. از لحن نامه‌هایش مشخص بود که بسیار خوشحال و راضی است. طوری که من هم به این فکر افتاده بودم که بروم جبهه.

دست‌آخر در عملیات مرصاد شهید شد و حسرت حضورش را به دل ما گذاشت.

بعد از ۳۰ سال هنوز هر وقت می‌روم قطعه ۴۰ بهشت‌زهرا (س)، قرآن کوچک و جیبی مجتبی در قاب بالای مزارش خاطرات شیرین سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ را برایم زنده می‌کند.

منبع: ایسنا

+