مهدی طحانیان آزاده دفاع مقدس که در ۱۳ سالگی به اسارت بعثی‌ها در آمده است، در یکی از خاطرات خود تعریف می‌کند: «بین سربازهای عراقی اردوگاه، عبدالرحمن آدم خیلی پستی بود. معلوم نبود چه عقده‌ای از ما داشت. موقع سوت آمار می‌آمد و کنار در آسایشگاه می‌ایستاد. کافی بود قدری دیر بجنبیم؛ سریع گیرمان می‌انداخت […]

 مهدی طحانیان آزاده دفاع مقدس که در ۱۳ سالگی به اسارت بعثی‌ها در آمده است، در یکی از خاطرات خود تعریف می‌کند: «بین سربازهای عراقی اردوگاه، عبدالرحمن آدم خیلی پستی بود. معلوم نبود چه عقده‌ای از ما داشت. موقع سوت آمار می‌آمد و کنار در آسایشگاه می‌ایستاد. کافی بود قدری دیر بجنبیم؛ سریع گیرمان می‌انداخت و شروع می‌کرد به کابل زدن. یک‌ریز هم با حرص می‌گفت: «یالا سب الخمینی!» یعنی «یالا به خمینی فحش بده ! »خودش می گفت: «من فرشته عذاب شما هستم. خدا مرا فرستاده تا شما مجوس‌ها را شکنجه بدهم. »

وقتی نماز خواندنمان را می‌دید، می‌گفت: «شماها همه‌تون مجوسید. بیخود دارید این اداها رو در میارید که ما رو خر کنید که مسلمونید. فکر کردید ما هم باورمون می‌شه! »

عبدالرحمن برای اینکه نشان بدهد راه و رسم مسلمانی را فقط خودش بلد است، یک آفتابه آب برمی‌داشت و از اتاق خودشان این همه راه می‌آمد پشت آسایشگاه ما و وضو می‌گرفت و همان جا به شیوه سنی‌ها به نماز می‌ایستاد. خیلی هم ژست آدم‌های تمیز و اهل نظافت را به خودش می‌گرفت. اکثر اوقات پوتین‌هایش واکس‌زده و لباس‌هایش تروتمیز بود.

یک بار موقع آزادباش داشتم در روشویی لباسم را می‌شستم که دیدم عبدالرحمن از یکی از دستشویی‌ها بیرون آمد؛ ایستاد ۲ متری‌ام و شیر آب را باز کرد. وانمود کردم که سرم به کار خودم است و توجهی به او ندارم؛ اما زیرچشمی می‌پاییدمش.

عبدالرحمن صابون کوچکی را که بچه‌ها برای استفاده کنار شیرهای آب گذاشته بودند برداشت و شروع کرد به شستن دست و صورتش. حین شستن هم خودش را باد می‌کرد و نیم‌نگاهی به اطرافش می‌انداخت که ببیند بچه‌ها او را نگاه می‌کنند یا نه. دلش می‌خواست همه بدانند که او چقدر تمیز است.

داشتم به لباسم چنگ می‌زدم که یک دفعه دیدم عبدالرحمن صابون پر از خرده ریش بچه‌ها را مثل یک حبه قند انداخت توی دهانش و با انگشت سبابه شروع کرد به مسواک زدن!

هم خنده‌ام گرفته بود هم حالم داشت به هم می‌خورد. به غیر از من، ۲ تا از بچه‌ها هم آن جا بودند. زیرچشمی نگاهی به هم انداختیم و سعی کردیم جلوی خنده‌مان را بگیریم. عبدالرحمن ۳ـ۲ مرتبه که این کار را کرد، حس کرد دندان‌هایش تمیز شده است و دست از کار کشید و سلانه سلانه از دستشویی بیرون رفت.

وقتی مطمئن شدیم حسابی از دستشویی‌ها فاصله گرفته از خنده منفجر شدیم.

بین سربازهای عراقی که به قول بچه‌ها مثل گربه از آب فراری بودند، یک نفر پیدا شده بود که ادعای نظافت داشت؛ او هم این طور گل کاشته بود!»

منبع: کتاب «سرباز کوچک امام» به قلم فاطمه دوست‌کامی

منبع خبر: رکنـا