جهان رازآلود قصه گو
جهان رازآلود قصه گو

محمد صالح علا در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: قصه‌گوها جهانی رازآلوده و جادویی در جان ما تأسیس می‌کنند. پس نگاهی می‌اندازیم به جمله‌های شروع قصه‌ها در فرهنگ‌های مختلف. مثلاً قصه‌های خود ما به عبارت«یکی بود یکی نبود،غیرخدا هیچکی نبود»آغاز می‌شوند؛ که جملۀ آغاز هر قصه، اهمیت بسیار دارد.  اغلب […]

- جهان رازآلود قصه گو

محمد صالح علا در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: قصه‌گوها جهانی رازآلوده و جادویی در جان ما تأسیس می‌کنند. پس نگاهی می‌اندازیم به جمله‌های شروع قصه‌ها در فرهنگ‌های مختلف. مثلاً قصه‌های خود ما به عبارت«یکی بود یکی نبود،غیرخدا هیچکی نبود»آغاز می‌شوند؛ که جملۀ آغاز هر قصه، اهمیت بسیار دارد. 

اغلب از خودمان می‌پرسیم که چرا قصه با این جمله آغاز شده، اما می‌دانیم که قصه‌گوها با هدف آماده‌کردن شنونده‌های خود جمله‌ای می‌گفتند تا ابتدا توجه شنونده را به قصۀ خود جلب کنند و پس از آن وارد اصل قصه شوند.

در برخی فرهنگ‌ها با خواندن شعری آهسته یا با صدای بلند، قصه را آغاز می‌کردند. انگلیسی‌ها با«یکی بود یکی نبود» آغاز می‌کنند، ولی در ایرلند گشایش قصه آب و تاب بیشتری دارد. قصه‌گو می‌گوید:«بله، در روزگاری در گذشته، در سرزمینی خاص، در روستای کوچکی، مردی زندگی می‌کرد که…».
سریلانکایی‌ها فقط می‌گویند: کسی به یاد می‌آورد که در سرزمینی…

ژاپنی‌ها می‌گویند: در گذشته‌های دور، خیلی خیلی قدیم، در جایی به خصوص…

بومیان آمریکا قصه‌هاشان را به تمامی برگذشته تکیه می‌داده‌اند و می‌گفتند: بله، در آغاز که جهان نو بود، آدمیان و حیوان‌ها یکی بودند و با یک زبان حرف می‌زدند.

قومی در آفریقای جنوبی، قصه‌شان را با گفتن:«اینک قصه آغاز می‌شود» یا:«قصه اینطور می‌گوید» شروع می‌کردند.

در هند، گشایش قصه اغلب با ترانه بود و می‌گفتند:«یکی بود یکی نبود، روزگار خوشی بود، دورۀ ماها نبود، دورۀ شما نبود، دورۀ پیشترها بود….». 
یا قصه‌گوهای رومانیایی می‌گفتند: روزی و روزگاری بود، خرس دمی داشت قد سرش و درخت بید مجنون میوه می‌داد، سرخ و آبدار و تمیز. خیلی پیشترها که موش‌ها گربه‌ها را رم می‌دادند، شیری از وحشت موش، تو هفت تا سوراخ قایم می‌شد. قصه‌گوهای ترکیه، قصه را با پیش‌گفتاری قافیه‌دار که مفهومی پوچ و پیچیده داشت، بیان می‌کردند: یکی بود و یکی نبود.

در روزگارای خیلی خیلی قدیم که خدا خلایق زیادی داشت اما گفتنش گناه بود، وقتی شتر جارچی شهر بود، خروس دلاک بود، وقتی کاه در غربال بود و من در گهواره‌ام توسط مادرم لک و لک می‌جنبیدم زن و شوهری بودن همه چی داشتن. تنها غصه‌شون نداشتن بچه‌ای بود. آخ چی بگم من از اجاق کوری! زنه گفت:«بیا گلی رو به فرزندی قبول کنیم.»

مرد گفت: «زن عقلت کجا رفته؟ گل‌ها زود پژمرده می‌شن.»

زن گفت: «خب آدمام زود پژمرده میشن، آدمام مثل گل‌هان.»

مرد گفت: «حالا که اینجوریه، پس بیا نسیمی رو به فرزندی قبول کنیم.»

زن گفت: «نسیم رو که نمیشه نگه داشت، نمیشه دید. گلا پژمرده میشن، دیدنی‌ان، موندنی‌ان، اما نسیم… آه نسیم … مثل پاهات میره و دیگه برنمی‌گرده.»

منبع: اطلاعات انلاین