جلال رفیع – ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات| سر زد ز بام واقعه ماه نوین من آباد شد خرابۀ شام اوین من جان پدر، به سیر اسیران خوش آمدی این است سرنوشت من و سرزمین من زین فتح باب، سرخوش و سرمست گشتهام ای باب فتح، ای پدر نازنین من…درکاخ هم خرابه نشینی خوشست خوشکاخ اوین ببین وطن اولین […]

جلال رفیع – ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات|
سر زد ز بام واقعه ماه نوین من
آباد شد خرابۀ شام اوین من
جان پدر، به سیر اسیران خوش آمدی
این است سرنوشت من و سرزمین من
زین فتح باب، سرخوش و سرمست گشتهام
ای باب فتح، ای پدر نازنین من…
درکاخ هم خرابه نشینی خوشست خوش
کاخ اوین ببین وطن اولین من!
چون«کاخ»واژگون بشود،«خاک»می شود
در کاخ نیز، خاک بوَد همنشین من
…«بالابلندِمن» که خدا باد «حافظ»اش
کوتاه کرد قصۀ قصر اوین من!
این چند بیت، از غزلواره ای «تلخوَش» است که همچون تصویر و تابلویی از تأثّرات قلبی یک زندانی، در قالب واژهها و قالب کلمات، پس از ملاقاتِ او با پدر سروده شده؛ و در واقع، وی به این«غَزلْمَرثیّه!» یا «سوگْسرود!» پناه برده است. آلبوم عکسی است که انگار از قرن ها پیش(!) برایش به یادگار مانده است.
نمیدانم. نمیدانم قضای محتوم و محکومِ عالَمِ آفرینش بود؟! یا سهلانگاری فاجعه آفرینِ عالَمِ بساز و بفروشیِ پزشک متخصصِ مغز و اعصابی که کار ساده و پیش پا افتادهای مثل فشار خون گرفتن از بیمارِ هشتاد و یک ساله را فراموش(!) کرد؟! یا هر دو؟! هرچه بود، در بهمن ماه، معلم و دوست و سنگ صبورِ آن جوانک زندانی را به اغما فرو برد. و آن شب، نوبت جوانک بود که بر بالین او در بیمارستان، شب زندهداری و بیمارداری کند . هیچ گاه آن پدر و پسر، اینگونه با هم خلوت نکرده بودند. پدر در اغمای جسمی و پسر در کمای روحی.
جوانک زندانی، تمام شب به چهرۀ باز و چشمهای بسته ی پدر(و ماسکِ شفاف و برجسته ی متصل به کپسول اکسیژنش)، از پشتِ هوای مه آلود و بارانیِ مردمکانِ خیس و خسته اش، مینگریست و می گریست. و آرام و آهسته می گفت: (به قول اخوان) ابرهای همه عالم، شب و روز، در دلم میگریند. صبح فردا بیمارِ دومی که پنداشته می شد بیهوش است، به جوانک گفت دیشب سکوتِ سحرت چه حرفها که نمی گفت!
ـ چه حرف هایی؟!
ـ تازه تو را کشف کردهام پدر!… یادت هست؟ انگار قرن ها از آن روز گذشته است. از آن روزکه مرا نصیحت کردی. روزی که عازم تهران(دانشکده حقوق) بودم. گفتی بیا پسرم چند لحظه در اتاق دیگر با هم باشیم. قبولی کنکور مبارک. کاش در کنارم میماندی و به معلمیات ادامه میدادی. اما چون برای تحصیل علم میروی، تحمل میکنم. حالا دو نصیحت را به عنوان هدیه و بدرقۀ راهت از من بپذیر.
اول: تو جوانی و در دانشگاه با دانشجویانِ بیحجابی همکلاس میشوی که شاید لباسهای مُد شده در اروپا و آمریکا را میپوشند. کنجکاویها و گفت وگوها طبیعی است، ولی به خاطر بسپار که علم آموزی، هدف اصلی است. از دوست همشهریمان علامه محمود شهابی بیاموز که استاد دورۀ دکترا در همانجاست. چنان نباشد که تا چشم بازکنی، فرصتها از دست رفته باشد و از درس و علم بازمانده باشی.
دوم: در دانشگاه با گروههایی روبه رو خواهی شد که شناخت کافی از آنها نداری. ممکن است بعضی از آنها به روس و انگلیس هم وصل باشند. گروههای سیاسی فعلی را نمیشناسم. اما تودهایها که در دورۀ دکتر مصدق جوانها را محاصره میکردند و درِ باغ سبز نشان میدادند؛ سرنوشت تلخی را برای آنها رقم زدند. باز هم چنان نباشد که تا چشم بازکنی، فرصتها از دست رفته باشد و از درس و علم بازمانده باشی.
ـ اما… یادت هست عزیز پدر، که پسر دانشجو شدهات در واکنش به آن دو نصیحت چه گفت؟ فقط گفتم چشم!
و سپس به دانشگاه رفتم. نصیحت اولت را در همۀ سالهای دانشجویی به گوش جان سپردم، ولی نصیحت دوم را، نه این که نخواهم، نتوانستم اجرا کنم. من هم (مثل بسیاری دیگر از آنان که در خانهای مثل خانۀ دین و اخلاق و فرهنگ و عدالت خواهیِ تو ای عزیز پدر، تربیت شده بودند)، به نام و نشانهای برجسته ی کسانی اعتماد کردم که به عنوان اسطورههای پیشتاز در محراب دیانت و تقوا و مجاهدت و معرفت، مشهور شده بودند.
یادت هست عزیز پدر که چه رخ داد؟ چشم که باز کردم، خودم را در زیرزمین کمیته مشترک که حالا نامش موزۀ «عبرت!» است، و سپس در تپههای عبرتِ دیگر یعنی هتل اوین(!) یافتم. و در آنجا بود که دیدم بدتر از شکنجه هم چیزهایی هست که اسمش شکنجه نیست!
عزیز پدر! آنگاه در چنین حال و هوایی بود که تو بیتابانه برای ملاقات کودکت آمدی. البته من در آن کودکستانهای سازمانی و چریکی، کارهای نبودم. نفس گرم تو شاید همین قدر مؤثر شده بود که رابطه ای با آن شرکای میدان مبارزه و سیاست در آن روزگار وانفسا نداشته باشم. اما وقتی آمدی، دلم از درد مالامال بود.
آن روز ای پدر، چشم بسته به فضایی قفس گونه(در حیاط بیحیات) وارد شدم با روشنایی اندک و با دو تور سیمین که من و تو را از هم جدا میکرد و مأمور در میانه ایستاده بود. وقتی وارد شدی، احساس کردم که در آغوش فشردن فرزندت را انتظار و آمادگی داشتهای. اما نمیشد. خشم یا اندوه بر گونههایت گل انداخت. من نیز صدای بنان را در تصنیف روز ازلش با خود تکرار میکردم:
«مستی دهد ما را، گل رخسارا، بهار آغوش تو….».
حسرت این بهار هنوز بر دلم مانده است. آن روز هم چشم و چهرۀ تو را مه آلود و بارانی مینگریستم و آن دو نصیحت یادم آمده بود. اگر میپرسیدی، پسرم با زیر پا گذاشتن نصیحت دوم، چه به دست آوردهای؟ چه باید میگفتم؟ دست را خالی نشان دادن، خوب است. اما بدتر از دست خالی، دست پُر است. دست و دلِ پر از تجربه های تلخ. از آن شُرَکا(جمعِ شریک!) و چُرَکایِ(!) اسطوره نمای فوّارۀ افاده و ادعا، چه دستاوردی حاصل شد که به ترک علم و طرد نصیحت بیرزد؟ اما ای عزیز پدر، روز ملاقات، بزرگوارانه هیچ به رویم نیاوردی. مأمور گفت: وقت تمام است. و تو رفتی. و باز صدای بنان در گوشم پیچید:
«رفتیّ و رفتن تو، آتش نهاد بر دل».
مأمور پرسید: خیلی دوستش داری؟ نمیتوانستم به او بگویم پدرم کار شگفت آوری کرد. هیچ منعی نداشت اگر آن سؤالِ سرزنش بار را از من میپرسید. مأمور هم خوشایندش میبود. اما هیچ، هیچ از آن نصیحت دوم نپرسید.
کاش تو هم برای یکبار که شده، به روی من میآوردی تا با هم بیحساب میشدیم! تا حالا درکنار بسترِ سکوتت آتشم نزده باشی. گُُر گرفتهام و تو را مظلوم تر از همیشه میبینم. پس با افتخار و تأسف (از این که دیر دریافتم) اقرار میکنم که اسطوره زندگی تو بودهای، نه آنان که اسطوره پنداشته می شدند. در کنار من هم بودهای، اما دریغا که من چراغ در دست، در ناکجاآباد یا همان جامعۀ بیطبقه(!؟) یا مدینۀ فاضله(!؟)، و در روشنایی روز جست وجو میکردم که « انسانم آرزو است».
دریغا که تو را در همۀ سالهایی که به همسخنی با فرزندت نیاز داشتی، نتوانستم همگامی کنم و ذوق زدگی در ساختنِ آن جامعه ی بیطبقه و آن مدینۀ فاضله، مرا از کسب معرفت بیشتر نسبت به همین اسطورۀ نجیب و نزدیک و بی ریای صمیمیت و صبوریام(صمیمیت و صبوری بیچشمداشت) باز داشت، تا بازداشت. و دریغا که نه به مدینۀ فاضله، که به مدینۀ فاضلاب نقب زده بودند. و منادیان آن جامعۀ بیطبقه نیز، در شیکترین شکل و شمایل، به ساختن مجتمع های هفتاد طبقه ی تجاری ـ مسکونی(!؟)، اشتغالِ تامّ و تمام یافتند. و همه چیز در پیشِ پای همین اصل: «پول،تنها معیارِ ارزشها»، یا حل شد و یا منحل شد. و کسی جان سالم بدر نبرد. «اِلّا مَن اَتیَ اللهُ بِقَلبٍ سَلیمٍ»!
این خبر از سایت منبع نقل شده و پایگاه خبری زیرنویس در قبال محتوای آن مسئولیتی ندارد. در صورت نیاز، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا بررسی گردد.
تحلیل جامعهشناختی کاهش ازدواج و فرزندآوری در ایرانازدواج؛ از اجبار اجتماعی تا انتخاب فردی: چرا برخوردارها کمتر ازدواج میکنند؟
لزوم تمرکز بر خدمت به جای زندگی خصوصیچهرههای مشهور و القای مصرف گرایی و مصرف زدگی
به بهانه روز جهانی عصای سفیددیده نشدن رنج نابینایی/وقتی «عصای سفید» هم قربانی گزارشدهی میشود







































